Ch.31 Waiting For You

84 20 0
                                    

دو سه قرن بعد از خواب عمیقش بیدار شد. تاریکی چیزی بود که بهش خوش آمد گفت، ولی این بوی خون بود که کلافش کرده بود. شاید همین بوی خون باعث شده بود بیدار بشه. تشنگی- تشنگی ذهنشو از هر فکری خالی کرده بود. جونمیون تابوتش رو شکست و خودش رو از زیر خاک بیرون کشید. منظره ی رو به روش نفسشو بند اورد. جنازه هایی که دورش روی هم افتاده بودن... جسدایی که در حال پوسیدن بودن و روی زمین اونجا پخش شده بودن و خون خشک شدشون زمین رو رنگی کرده بود.
جونمیون بینشون به دنبال کسی گشت که تازه ترین خون رو داشته باشه ولی هیچ کدوم به مزاقش خوش نیومدن. همه اون جنازه ها چند روزی میشد که از مرگشون گذشته بود.
جونمیون خودشو سرگردون توی جنگل پیدا کرد. چند تا شیرکوهی، روباه و حتی گوزنای بی گناه رو شکار کرد تا عطشش رو کنترل کنه. فکر ییشینگ از ذهنش بیرون نمیرفت.
ییشینگ بهش گفته بود برمیگرده.
جونمیون منتظر موند. روزها، ماه ها، سال ها، دهه ها منتظر موند... ییشینگ براش برنگشت. اگه اون قرار نبود بیاد و پیداش کنه، جونمیون هرکاری میکرد تا بتونه دوباره باهاش باشه.
تصمیم جونمیون پابرجا موند، تا اینکه یه گروه خون آشام با ردا های قرمز براش کمین کردن و بهش حمله کردن. زنجیری که از روغن گل شاهپسند خیس بود دورش پیچیدن و اونو به جایی زیر زمین بردن. اون موقع بود که به این فکر کرد که چرا روی زمین به هیچ خون آشامی برخورد نکرده بود.
جونمیون به یه کاخ مجلل برده شد و مردی رو دید که ردای سرخی پوشیده بود و پوزخند ترسناکی داشت. این آخرین عملی بود که جونمیون به یاد می اورد با اراده ی خودش انجام داده باشه. بقیه سالهای زندگیش رو درحالی سپری کرد که مجبور بود انسانها رو مارک کنه و از اونا شاهوار هایی بدون قلب و بدون فکر بسازه.
ولی حتی ثانیه ای نبود که از روح های بیچاره ای که فاسد کرده بود عذرخواهی نکنه.
جونمیون توی یکی از اتاقای سونگ روک زندانی شده بود و خدا میدونست چند وقته که اونجاست.
ولی همه چیز توی اون شب سرنوشت ساز تغییر کرد.
روی زمین سر خوابیده بود. پاهاشو توی دلش جمع کرده بود و زنجیری از جنس نقره به دور گردنش بست شده بود.  با قدرت دید در تاریکی -که همه ی خون آشاما دارن- تونست یه جفت چشم سیاه رو ببینه که بهش خیره شدن.  با ترس اینکه احتمالا اون شخص سونگ روکه خودشو عقب کشید ولی اون شخص با صدای گرمی بهش گفت سر و صدا نکنه و دست نرمش روی مچ پای جونمیون نشست.
پسر بدون اینکه کار خاصی بکنه دست دیگشو توی هوا تکون داد و یه دفعه آتیشی بین انگشتاش به وجود اومد "حالا، اگه میخوای میتونی یه چیزیو بین دندونات فشار بدی." جونمیون اطرافشو نگاه کرد اما چیز برای گاز گرفتن ندید. پسر آه کشید "خیلی خب، بازوی منو بگیر. گازش بگیر. چون کاری که میخوام بکنم قراره حسابی دردناک باشه. اگه میخوای از اینجا بری بیرون نباید صدایی ازت دربیاد."
جونمیون سرشو تکون داد. نمیخواست دوباره دندوناشو توی گوشت کسی فرو کنه  ولی حس سوختن از یه نقطه روی پوستش شروع شد و همونطور که پسر داشت با آتیش توی دستش زنجیر رو ذوب میکرد تمام گردنش به سوختن افتاد. دندونای نیشش توی بازوی پسر فرو رفت و خون سیاه رنگ و غلیظشو که به طور عجیبی گرم و شیرین بود رو فرو داد. همونطور که پسر نقره رو ذوب میکرد، جونمیون خونش رو می مکید و به صدای خنده های ظریفش گوش میداد. "خیلی خب خون خالص. میدونم تشنه ای اما باید بریم."
جونمیون نالید و دست پسر رو با اکراه ول کرد. گرمای خونش بهش انرژی داده بود. سرشو بالا برد و لبخند گرمی رو روی صورت پسر دید. بدن جونمیون سفت شد و یه دفعه، حس عجیبی از اطاعت بهش وارد شد. حتما گیجیش توی نگاهش مشخص بود چون لحظه ی بعد پسر شروع به حرف زدن کرد "جونمیون عزیز من، تو یکی دیگه از خون خالصای نسل پدرم هستی. من به عنوان یه اصیل کار پدرمو ادامه میدم. اسم من بکهیونه. حاضری به من خدمت کنی؟"
جونمیون موجی از گرما رو درون خودش حس کرد، و فکر فرار از اون کاخ وحشتناک اعصاب یخ زده اش رو به آتیش کشید "من-هر کاری بگید میکنم لـ-لرد بکهیون."
بکهیون سر تکون داد و نوچی گفت "پس فقط یه قانون داریم. هیچوقتِ هیچوقت منو لرد صدا نزن. من افسانه ای تر از این لقبائم. به هر حال، من دارم میرم پیش عشقم و پسرعموهام. اشکالی نداره وقتی از اینجا رفتیم بذارمت به حال خودت؟"
"این... اینجا کجاست؟"
"کانتری. اینجا جاییه که خون آشاما زیر زمین ساختن تا دور از انسانها زندگی کنن. من از اینجا میبرمت، و بعد میتونی هر کاری دلت خواست بکنی."
"ممنونم... بکهیون."
اون شب جونمیون توی خیابونا راه میرفت و مطمئن نبود کجا باید دنبال ییشینگ بگرده. حسش بهش میگقت اون دیگه توی کانتری نیست برای همین تصمیم گرفت روی زمین دنبالش بگرده. خوشبختانه خیلی براش زمان نبرد چون توی سئول بود و ییشینگ رو بیرون یه کلاب دید، درحالیکه گردنبندی که جونمیون بهش داده بود رو توی دستش داشت.
"جونمیون!" ییشینگ با گریه اونو بغل کرد. جونمیون حتی نمیتونست چطور باید حجم دلتنگیشو توضیح بده. دستاشو دور ییشینگ حلقه کرد و گرمای بدنش که خیلی وقت بود حس نکرده بود رو به یاد اورد.
جونمیون به فاصله ی یه دست از ییشینگ جدا شد و صورت خیسش رو پاک کرد. ییشینگ به چشمای نقره ای عزیزش خیره شد. قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه، جونمیون دوباره اونو نزدیک کشید، و اینبار لبهاشونو به هم رسوند و ییشینگ رو به دیوار کوچه کوبید.
ییشینگ انگشتاشو توی موهای جونمیون فرو برد و بوسه رو عمیق کرد. بالاخره... بعد از هزار سال به هم رسیده بودن.
"دلم برات تنگ شده بود شینگ..." ییشینگ آهی از روی خوشحالی کشید. هر بار که صدای اونو میشنید همینطور بود. هنوزم احساس گناه میکرد، و با چشمایی که به سوزش افتاده بود، هق زد و صورتشو توی گردن جونمیون مخفی کرد.
"منو ببخش... منو ببخش من بهت گفته بودم برمیگردم. نتونستم... چون... چو سونگ روک تمام مدت منو زیر نظر داشت. من پنج سال پیش فرار کردم... و دیگه برنگشتم. دیگه به کانتری نرفتم... اونجا منو نابود میکرد. جونمیون... منو ببخش-"
"ششش... ییشینگ لازم نیست خودتو مقصر بدونی، تقصیر تو نبود. حالا تنها چیزی که مهمه اینه که ما با همیم."
ییشینگ سر تکون داد و لبخند زد. بازوی خون خالص رو گرفت و اونو به طرف ورودی کلاب کشید "میخوام با دوستام آشنات کنم."
وقتی وارد شدن، ییشینگ متوجه شد خون آشاما جشن گرفتن و دارن شراب میخورن. خون خالصا هم اونجا بودن. احتمالا وقتی اومده بودن که ییشینگ بیرون بود. چشمای همه گرد شد وقتی دیدن ییشینگ دست در دست یه نفر دیگه وارد اتاق شد. یی فن میتونست برق خاص چشمای برادرش رو دوباره ببینه.
"بـ-بچه ها... میخوام با جونمیون آشنا بشین... عشق من."
صداش نرم و فرشته وار بود و به سختی شنیده میشد ولی همشون بخاطر شنوایی قویشون اونو شنیدن. شنیدن که ییشینگ حرف زد! یی فن حس میکرد خوشحال ترین مرد روی زمینه. به طرف برادرش دوید و طوری اونو به آغوش کشید که ییشینگ تقریبا تونست صدای شکستن استخونهاشو بشنوه.
"دلم برای صدات تنگ شده بود..."
"یی فن گِه" ییشینگ سعی کرد اشکاش لباس برادرشو خیس نکنه. وقتی از هم فاصله گرفتن، یی فن به خون خالص کنار برادرش نگاه کرد و با گیجی نگاهشو به صورت ییشینگ برگردوند. ییشینگ توضیح داد "قبل از اون اتفاق، من و جونمیون با هم بودیم. اینو یه راز نگه داشتیم چون رابطه ی دو خون آشام با رده های متفاوت ممنوع بود."
جونمیون دست ییشینگ رو گرفت و با شصتش نوازش کرد. سرشو بالا اورد و چندین جفت چشم رو زوم زوی خودش دید، تا اینکه چشمش به چهره ی آشنایی خورد که توجهشو جلب کرد. میخواست چیزی بگه اما بکهیون با لبخند سرشو به علامت نه تکون داد.
"من... جونمیون هستم. خون خالصم... از نسل کیوریکس." با شنیدن این حرف، چانیول که تا اون موقع نگاهی بهشون نکرده بود و بکهیون رو همچنان روی رون پای خودش نشونده بود با کنجکاوی به سمتش برگشت "نسل کیوریکس؟"
جونمیون نگاهش به چانیول افتاد و بلافاصله زانو زد. کی فکرشو میکرد اون یه روز بتونه شاهزاده ی کیوریکس رو از نزدیک ببینه؟ جونمیون تاحالا چانیول رو از نزدیک ندیده بود چون اون توی عمارت کیوریکس زندگی میکرد ولی پرتره های چهره اش همه جا بود. بنابراین کسی نبود که اونو نشناسه.
چانیول شاهزاده خطاب می شد چون آخرین و جوونترین خون آشام از نسل دوم خون خالصا بود. اما فقط عده ی کمی میدونستن که چانیول واقعا پسر زوجی از نسل اول نیست بلکه اون خودش از نسل اوله.
جونمیون از کجا میدونست؟ خب اون اولین خون خالص از نسل دوم خون آشاما بود و اولین کسی بود که راز پدر و مادرش درباره ی چانیول رو فهمید.
جونگده سر تکون داد و عینکشو درست کرد. "چرا هر دفعه یه نفر جدید میاد یا به یکی از اینا تعظیم میکنه یا میشه خدمتکار شخصیشون؟"
چانیول بهش اشاره کرد بلند شه، و جونمیون متوجه موقعیت خاص چانیول و بکهیون شد. همینطور متوجه مارک های روی گردنشون که شبیه هم بود. جونمیون حاضر بود قسم بخوره دفعه قبل که بکهیون رو دیده بود مارکی روی گردنش نداشت.
"واقعا از دیدنت خوشحالم هیونگ." چانیول اینو گفت و بکهیون نرم خندید "چان... اون برادرت نیست. مگه بهتون نگفتیم شما جزو نسل اول خون خالصا هستین."
سهون پوزخند زد و دستاشو دور لوهان حلقه کرد. لوهان هم مثل بکهیون، روی پای خون خالصش نشسته بود. "به هر حال. تو هم مثل لوهان من هزار سال توی تابوت زندانی شده بودی؟"
"نه من... ییشینگ نجاتم داد. اون روز تظاهر کرد منو کشته، و دفنم کرد. ظاهرا بعدش نتونست بیاد دنبالم چون حرکاتش تحت نظر بود. من چند قرن بعد بیدار شدم، ولی اونا منو دزدیدن." جونمیون نفس عمیقی کشید و بغضشو فرو داد "ازم سوء استفاده شد. مثل یه عروسک خیمه شب بازی باهام رفتار شد. مجبورم کردن شاهوار درست کنم."
هین بلندی از لبای جونگده خارج شد "پس-پس تو مسئول درست کردن شاهوارا بودی؟"
جونمیون با لبخند غمگینی سرتکون داد "کاری از دستم برنمی اومد. سونگ روک منو مجبور کرده بود."
کیونگسو با شنیدن اون اسم با عصبانیت نفسشو بیرون داد. اوضاع واقعا داشت از کنترل خارج میشد. چرا سونگ روک همچین جمعیت زیادی از شاهوار ها درست کرده بود؟ چه نقشه ای توی سرش داشت؟
جونگین متوجه خشم خون خالصش شد. دستاشو گرفت و زمزمه کرد "من پشتتم کیونگسو."
~
همونطور که از پشت لایه ی یخ به دوردست نگاه میکرد، چشماش نقره ای شدن و به جایی خیره شد که نسل جدید خون آشاما اونو کانتری صدا میزدن. با نفرت چشماشو به هم فشرد، نمیخواست ببینه نجیب زادگان چطور اونجا رو فاسد کردن.
نسل لویکس عقل و خرد اون اصیل رو به ارث برده بودن. بنابراین بیشترشون قدرتای ماورایی و مهارت های قدرتمندی داشتن. اما نسل کیوریکس، اونا کسایی بودن که احساساتشونو در اولویت قرار میدادن و خون آشامایی حساس و احساساتی بودن. قدرتای اونا هم انعکاسی از احساسات یا شخصیتشون بود.
ولی نسل کرادنیکس نه کاملا خردمند بودن و نه کاملا احساساتی.
خون آشامای کرادنیکس متعادل بودن و در عین حال وقتی عصبانی بودن خطرناک میشدن. و از لحاظ قدرت، به اونا قدرتایی داده شده بود که نیازمند تعادل بدن، ذهن و روح بود تا به دلخواه خودشون اشیاء رو تغییر بدن و یا درهایی رو به بُعد های غیرممکن باز کنن.
شیومین، که از نسل کرادنیکس بود، میدونست که یه روز قراره با شاهزاده های نجات یافته ی هر سه نسل ملاقات کنه. شیومین شاهد دفن شدن اونا بود، و با قولی که در سکوت به خودش داد، اونجا رو ترک کرد تا مخفی بشه. و عزیز ترین فرد زندگیش رو توی خونه ی خانوادگیش رها کرد.
کاری که هزار سال پیش انجام داد برای حفظ امنیت اون سه نفر بود که آخرین بازمانده های نسل اول خون خالصا بودن. اونا به جایی نیاز داشتن که هیچ نجیب زاده ای نتونه واردش بشه. جایی فقط برای اون سه خون خالص و وفادار ترین کسایی که اونا بهشون اعتماد دارن. به طریقی، شیومین حدس میزد که یه روز بالاخره خون خالصا بیدار میشن، و اولین چیزی که میخوان پیدا کردن جوابه.
شیومین کلیدی رو به چن سپرده بود، اشزاف زاده ای که وقتی بچه بود عاشق بازی کردن با شیومین بود.
کلید به مکانی منتهی میشد که شیومین تمام این مدت منتظر بود تا خون خالصا پیدا کنن. شیومین مطمئن بود چن به قدری باهوشه که میتونه اینجا رو پیدا کنه. بهش اطمینان داشت.
~
جونگده به داستان های ییشینگ درباره ی قسمتای خارجی کانتری گوش میداد. اینکه چطور همه چیز به طور منظم و سیستماتیک انجام شده و چطور دریای سیاه دور کانتری رو احاطه کرده. چون با اینکه جونگده اونجا زندگی کرده بود، ولی هرگز کتابخونه رو ترک نکرده بود.
جونمیون خیلی وقت بود از خستگی بیهوش شده بود و چون جونگده و ییشینگ طی این چند سال با هم دوستای صمیمی شده بودن، کل شبو به داستان گفتن برای همدیگه گذروندن.
"ولی چیز عجیبی اونجا هست. اینکه یه مایل اونطرف کانتری، مه خیلی غلیظی اطراف جایی رو گرفته. هنوز کسی نتونسته از دریای سیاه عبور کنه ولی همه کنجکاون بدونن پشت اون مه چی مخفی شده."
جونگده ناخوداگاه گردنبند برفی که به گردنش بود لمس کرد. "مه، ها..."
"تو هم دلت میخواد بدونی اونجا چی هست؟"
جونگده سر تکون داد "من همیشه آدم کنجکاوی بودم. کی میدونه چی اونجا منتظر آدمه؟"

اون شب وقتی جونگده روی تخت دراز میکشید، تصویر اون مه ذهنشو پر کرده بود و انگار داشت صداش میزد. وقتی به خواب رفت، چشمایی نقره ای رنگ رو دید و از ترس خودشو توی خواب جمع کرد.
یه روز، وقتی تصمیم گرفتی از لاک خودت بیرون بیای... گردنبند منو بردار، و من پیدات میکنم.
شیومین چشماشو بست. نیروی کلید رو حس میکرد "بجنب چن. دیگه وقتشه. اسممو صدا بزن و من پیدات میکنم."
چن به آرومی نفس عمیقی کشید "هیونگ... شیومین هیونگ..."
خون خالص لبخند زد، به ورق یخی روی زمین نگاه کرد و اشراف زاده ی کتاب دار رو دید که حالا توی خواب خر و پف میکرد.
"پیدات کردم."

[Completed] •⊱ Bloodlines ⊰• Persian TranslationDonde viven las historias. Descúbrelo ahora