Ch.27 Farewell

87 21 0
                                    

سهون سعی کرد دستاشو دور بدن لوهان حلقه کنه ولی لوهان عقب رفت و ملحفه ی روی تخت رو روی بدن خودش کشید. لبه های ملحفه رو توی دستای لرزونش فشار میداد و چشماشو محکم بسته بود. نفس سنگینی کشید "نه..." سهون بارها به آرومی زمزمه کرد "اشکالی نداره"
"اشکال داره... خیلی اشکال داره..." لوهان لرزید. یه دفعه توی تمام بدنش احساس ضعف میکرد. سهون اصلا انتظار نداشت لوهان به این شدت واکنش نشون بده. وقتی به صورتش نگاه کرد دید که هنوزم چشماشو بسته و به پهنای صورتش اشک میریزه.
لوهان یه دفعه جیغ کشید "سهون من نمیتونم.اجازه نمیدم. تو نمیتونی منو تنها بذاری. تو حق نداری بمیری!" در با صدای بلندی باز شد و چانیول درحالیکه بکهیون رو با خودش به داخل اتاق میکشید با خشم پرسید "چی دیدی لوهان؟"
"چانیول-"
چانیول سر انسانش داد کشید "خفه شو و بذار ببینم لوهان چی دیده! فکر کردی من کرَم؟ صدای گریش کلاب رو برداشته. شنیدم که میگفت تو حق نداری بمیری."
کیونگسو هم عصبانی وارد اتاق شد و جونگین هم پشت سرش اومد. بکهیون به جونگین نگاه کرد که سرش رو پایین انداخته بود و آه می کشید. لوهان به سهون چشم غره رفت "قرار نیست بذاریم شما بمیرین."
"لوها-" لوهان نگاهشو به اون دو خون خالص برگردوند "الان بهتون نشون میدم." و اون دو به چشمای لوهان که حالا نقره ای شده بود خیره شدن.
خاطرات... تمام چیزایی که میدیدن خاطرات سهون بود. شروعش از زمانی بود که با جونگین کلاب رو ترک کردن و تمریناتشون با تائو رو شروع کردن.
اونا متوجه تغییرات مارک شدن، و بعد تائو و اونیو و جونگده رو کنار هم دیدن. اون زمان، جوهر توی بدنشون پخش شده بود. تائو با نقره موقتا درمانشون کرد. بکهیون رو هم توی همون وضعیت پیدا کردن... و بکهیون بخاطر نقره سه روز کامل بیهوش بود. بعد به کلاب برگشتن... و تا الان با این جوهر عجیب درگیر بودن.
مردی درون تابوت فریاد کشید "بذارید بیام بیرووون!" بدنش با طناب بسته شده بود و چشماش هم پوشونده شده بود.
"تو یه قاتلی. لیاقتته که اینطوری بمیری!"
"من پدر و مادرمو نکشتم! نکشتم! برام پاپوش درست کردن! چرا حرفمو باور نمیکنین؟"
"فکر میکردم قدرت میخوای تا به خون خالصا کمک کنی. مگه نمیخواستی کمکشون کنی؟ پس چرا نمیذاری جوهر بهت غلبه کنه؟"
"من سهونم. خود تو. تو مال این دوره ی زمانی نیستی. تو زندگی دوم منی. منو به یاد بیار تا بتونی بفهمی خودت کی هستی. تا بتونی بفهمی این جوهر چیه."
"اگه این جوهر پخش بشه میمیریم!"
بکهیون بهش گفت "اون گفت بذاریم جوهر پخش بشه."
صدای جونگین توی فضا منعکس شد "وقتی بمیریم همه چیزو میفهمیم."
سهون پرسید "واقعا میخوایم انجامش بدیم؟ فکر کنم باید اینکارو بکنیم."
جونگین و بکهیون سر تکون دادن و نگاهشونو به غروب آفتاب دادن...
اونا میدونستن...میدونستن و حرفی نزدن... جونگده و اونیو میدونستن که انسان های اونا در حال مرگن ولی حتی یه کلمه هم راجع بهش نگفتن... این جملات مدام توی سر چانیول تکرار میشد.
چانیول به سرعت پایین رفت و با چشماش دنبال اونا گشت. اونیو رو دید که با بقیه اعضای ویاتریکس مشغول حرف زدن بود. به طرفش رفت... یقه ش رو توی دستاش گرفت و به تمام قدرت به سمت دیوار پرتش کرد. اونیو به زمین افتاد و نالید. از شدت ضربه ای که به سرش وارد شده بود سرگیجه گرفته بود. لوهان و کیونگسو هم با عصبانیت از پله ها پایین اومدن. کیونگسو جونگده رو دید که با فک
افتاده به صحنه ی رو به روش نگاه میکنه. به سرعت به سمتش دوید، موهاشو چنگ زد و با زانو به پایین تنه اش کوبید. چانیول و کیونگسو با بی رحمی به جون اون دو اشراف زاده افتاده بودن و
هیچکس نمیدونست چرا. کسی هم نتونست متوقفشون کنه. با اینکه تعدادشون خیلی بیشتر بود اما از پسشون بر نمی اومدن. به محض اینکه بکهیون از پله ها پایین اومد و اون صحنه رو دید صدای فریادش اتاق رو برداشت "تمومش کن چانیول!" بازوی چانیول رو گرفت و با تمام قدرت کشید. چانیول که حالا چشماش نقره ای شده بود رو به اونیو غرید "میدونستی... توی لعنتی میدونستی و بهمون نگفتی!"
جونگین هم کیونگسو رو عقب کشید، و کیونگسو حتی یه مشت هم نثار صورت جونگین کرد و فریاد زد "میدونی چه زجری دارم میکشم جونگین؟" و بعد به سرعت از کلاب بیرون زد. بکهیون خواست دنبالش بره ولی در توی صورتش با صدای بلندی بسته شد.
چانیول به اتاقشون دوید. گریه کرد. جوری گریه میکرد که دل همه کسایی که اونجا بودن لرزید. یه بار از دست دادن بکهیون اونو نابود کرده بود. دوباره از دست دادنش اینبار برای همیشه... حتی نمیخواست بهش فکر کنه. الان به اندازه تمام دنیا از خودش نفرت داشت. چرا دقت نکرده بود؟ تمام این قضایا به خون دماغ شدن های مکرر بکهیون مرتبط بود. چرا همه چیزو ساده گرفته بود و بهونه ی بکهیون رو باور کرده بود.
"چانیول... چانیول توروخدا درو باز کن."
ولی جوابی نشنید. چانیول به یکم تنهایی احتیاج داشت و همونطور که بی حواس روی زمین زانو میزد سرشو بالا گرفت و چند بار پلک زد. تلاشی بی نتیجه برای موقف کردن اشک هاش...
~
کیونگسو دوید و دوید. این یکی دیگه خارج از حد تحملش بود. اون میدونست یه خبری هست اما حتی فکر مردن جونگین به ذهنش خطور نکرده بود. ولی حالا کابوساش به واقعیت تبدیل شده بود... و کیونگسو از خودش متنفر بود که باعث و علت مردن جونگین بود.
دیده بود... توی خاطرات سهون دیده بود که اون جوهر از مارک شروع به پخش شدن کرد. با خودش فکر کرد اصلا همچین چیزی چطور ممکنه؟ اما خب... اون از کجا میدونست؟ اون یه ساده ی احمق بود که فقط صد سال زندگی کرده بود و هزارسال خوابیده بود. و با این وجود بازم یه انسان بی گناه رو مارک کرده بود. و اون انسان، جونگین بود.
جونگین به خاطر اینکه کیونگسو مارکش کرده بود داشت میمیرد مگه نه؟
بخاطر همین بود که خون خالصا حق مارک کردن نداشتن؟ یعنی داستانی که والدینش راجع به اجدادشون گفته بودن فقط یه دروغ بود؟ یه نسخه ی شیرین از یه حقیقت تلخ بود؟ یعنی انسانها بخاطر مارک خون خالصا میمردن؟
"کیونگسو!!" جونگین که دنبالش میدوید فریاد زد. ولی کیونگسو خیلی باهاش فاصله داشت و جونگین حتی اونقدر سریع نبود که بتونه بهش نزدیک بشه "کیونگسو خواهش میکنم..."
ولی خون خالص نمیتونست بشنوه. حتی اگرم می شنید نمیتونست جواب بده.
اما یه دفعه بزرگترین خطری که میتونستن باهاش رو به رو بشن جلوی چشماشون ظاهر شد. کیونگسو از سرعت قدماش کم کرد و خودشو توی خیابون تاریک و خلوتی دید. یه ساختمون خرابه سمت چپش بود و ردیفی از درختا و چراغ های برق سمت راستش. چند تا نیمکت توی دیدش بود و مهم تر از همه، یه گروه خون آشام با ردها های سرخ درست رو به روش ایستاده بودن.
کیونگسو چهارتا از زن های بین اونا رو شناخت ولی بقیه ی شش مرد رو به روش براش ناآشنا بودن. کیونگسو بلافاصله فهمید که اونا شاهوارن... چون مارک روی گردنشون قرمز رنگ بود. مردی از بینشون جلو اومد و کلاه ردای خودش رو برداشت. از دیدن صورت ترسیده ی کیونگسو لذت برد "خب خب خب..." چشمای کیونگسو نقره ای شدن و غرید "سونگ روک..."
"باید اعتراف کنم... از اینکه هنوزم منو به خاطر میاری شگفت زده شدم... کیونگسوی عزیز."
"چطور میتونم فراموشت کنم؟" فریاد کشید "تو تمام نسل منو نابود کردی!"
"نمیخوام وقتمو با تو تلف کنم. ولی واقعا مشتاقم که کاری رو که گفتی انجام بدم و همه ی نسلتو از  بین ببرم."
در عرض یک چشم به هم زدن، تمام افراد سونگ روک بهش حمله کردن. کیونگسو سریع عکس العمل نشون داد و ریشه های داخل زمین رو با یه حرکت دست از زمین بیرون کشید و باهاشون یه دیوار
درست کرد. از اونجایی که دست تنها بود، ریشه ها فقط جلوی یه تعداد از شاهوار ها رو میگرفت و کیونگسو مجبور بود با بقیشون رو در رو مبارزه کنه.
فکر میکرد قدرتش کافی باشه ولی تعداد اوا خیلی زیاد بود. کیونگسو تمام مشغول دفاع بود ولی یکی از افراد سونگ روک بی وقفه بهش حمله میکرد. چشماش به رنگ خون بود در حالیکه سفیدی چشماش سیاه رنگ بود. قدرت دفاع کیونگسو دقیقا برابر قدرت حمله ی اون شاهوار بود.
و مشکل اینجا بود که کیونگسو باید با بیشتر از یه شاهوار مبارزه میکرد.
یه نفر خودشو از پشت سوار کیونگسو کرد. کیونگسو سعی کرد خودشو آزاد کنه ولی چنگال های تیز  شاهوار توی شونه هاش فرو رفتن. کیونگسو فریادی از درد کشید. شاهوار رو به روش میخواست به گردنش حمله کنه که یه دفعه با شنیدن یه صدای بنگ مانند متوقف شد، و درست قبل از اینکه گلوله ای بهش بخوره جاخالی داد.
"ازش دور شید!" صدای جونگین بود. کیونگسو چرخید و انسانش رو دید که با دو تفنگ توی دستاش به طرفشون میاد. چشماش از خشم شعله ور بودن.
همزمان داخل کلاب، چانیول و لوهان با شنیدن صدای فریاد کیونگسو و بعد از اون صدای شلیک گلوله از جا پریدن. چانیول از روی زمین بلند شد، در اتاق رو باز کرد و بکهیون رو داخل کشید و به نرمی گفت "از این اتاق بیرون نمیای. فهمیدی؟" بکهیون دهن باز کرد تا مخالفت کنه ولی چانیول با یه بوسه ساکتش کرد. دستشو روی گونه ی بکهیون کشید و خواهش کرد "میخوام جات امن باشه. بیرون نیا..."
از اتاق بیرون رفت و قفل در رو ذوب کرد تا بکهیون اصلا نتونه از اتاق بیرون بره. بکهیون سعی کرد در رو باز کنه ولی بی نتیجه بود. "چانیول این درو باز کن! چانیول!" ولی چانیول با بقیه از کلاب خارج شده بود و فقط جونگده مونده بود تا از تائو مراقبت کنه.
لوهان نمیخواست سهون بیاد اما سهون پافشاری میکرد.
همونطور که به سمت منبع صدا میدویدن، لوهان سهونو دید که کمان توی دستشو آماده میکنه.
"سهون مجبور نیستی اینکارو بکنی..."
"میخوام در کنارت مبارزه کنم لو. این فرصتو ازم نگیر."
صحنه رو به روشون اصلا جالب نبود. لکه های خون همه جای زمین بود. آسفالت خیابون بخاطر ریشه های کیونگسو از بین رفته بود. جونگین با یه شاهوار درگیر بود و چند تا زن هم داشتن سعی میکردن از سپر کیونگسو رد بشن. کیونگسو به شدت زخمی شده بود و اوضاع جالبی نداشت. ییشینگ، یی فن، اعضای ویاتریکس و خون خالصا سایه ی کسی رو دیدن که مسبب همه ی این اتفاقات بود... سونگ روک.
لوهان دندوناشو به هم سایید و به طرفش دوید اما نجیب زادگان محاصرشون کردن. چانیول با یه شاهوار رو به رو شد. مرد پوزخندی بهش زد "دلم میخواد بدونم حال اون رفیق کوچولوتون چطوره. تکیون اون موقع عجب حرکتی روش پیاده کرد!"
گوش های لوهان اونو شنید، به پشت سرش نگاه کرد. تکیون که بهش اشاره شده بود خندید و با یه پرش جلوی لوهان فرود لاومد. " میدونم جونسو. اون جه بوم رو کشته و حالا باید تاوان بده." لوهان غرید" تو اون کارو با تائو کردی؟"
تکیون پوزخند زد. صبر لوهان تموم شد. فریادی زد و حمله کرد. به همدیگه سیلی، لگد و مشت میزدن تا استخون های همو خورد کنن. لوهان باید قبول میکرد که شاهوار قوی بود. مشت چانیول در حالی که روی بقیه شاهوار ها کار میکرد شعله ور شد. اشراف زاده ها با اینکه نجیب زاده های زیادی رو کشته بودن اما هنوز هم تعداد اونا خیلی بیشتر بود. سهون بسته به فاصله حریفش دائما کمان رو به شمشیر و برعکس تبدیل میکرد. اون خوش شانس بود چرا که هر یک از حریفانش به محض اینکه سر نقره ای تیر به پوستشون میخورد روی زمین میوفتادن.
لوهان از سر خشم تکیون رو با قدرتش به آسمون برد و محکم روی زمین کوبید.
"سهون!" فریاد زد.
سهون اربابش رو دید که بدنی رو بلند کرد و بهش نشون داد. شمشیر رو کمان نکرد. مثل یک نیزه پرتابش کرد و خون خالص هم پسرک رو به سمتش پرتاب کرد تا با شمشیر نقره ای برخورد کنه.
وقتی شمشیر نقره ای شکم تکیون رو شکافت ،فریاد بلندی زد.
جونگین مشغول مبارزه با شخصی به نام جونهو بود. شمشیر توی دست حریفش به دفعات زیادی چرخید و صورتش رو زخمی کرد اما هنوزم ضربه های مرگبارش رو دفن میکرد.
شاهوار خندید "تو نمی تونی منو بکشی آدمیزاد!"
" بشین و تماشام کن."
وقتی جونهو دوباره حمله کرد سریع جاخالی داد و سریع پشت اون خون آشام ایستاد و شمشیرو توی کمرش فروکرد.
و جنگ به همین ترتیب ادامه داشت.
از طرفی توی کلاب بکهیون داشت بی طاقت میشد. شیشه پنجره رو خورد کرد و پایین رو نگاه کرد.
"فقط دو طبقس..."
اون پرید و با چرخوندن شلاق که به میله بسته بودش تونست یک فرود امن داشته باشه.
"حالا... چانیول، من متاسفم اما من نمی تونم وقتی همه تون در خطرین دست روی دست بذارم."
بکهیون محل نبردو پیدا کرد. خیلی ها مرده بودن و چانیول خونریزی داشت. لوهان لنگ میزد و تعداد دشمنان هنوز هم خیلی زیاد بود.
به مبارزه ملحق شد. شلاقش رو می چرخوند و تا جایی که می تونست بیشتر از افراد دشمن میکشت. چانیول با دیدنش لعنت فرستاد. "بهت گفتم نیا بیرون بکهیون! لعنتی!"
اما گوش بکهیون بدهکار نبود.
سونگ روک می تونست نزدیک بودن پیروزی رو حس کنه. خون خالصا خیلی دووم نمیاوردن. اما اون می خواست ضربه نهایی رو هم بزنه.
وارد حلقه شد و اول از همه به کیونگسو نزدیک شد. موهای اونو گرفت و بالا کشیدش. به صورت خونیش خیره شد.
" نمی تونم برای اینکه تو دستام بمیری صبر کنم."
کیونگسو دید که چطوری چشم های سونگ روک کاملا سیاه شد.
سونگ روک به دو تا خون خالص دیگه نگاه کرد. یک دستش رو دراز کرد تا اون ها به سمتش بیان. اون ها رو به زمین پرت کرد و یک شمشیر نقره ای کوچیک بیرون کشید. سایه ی سیاهی اطراف خون خالص ها میخزید و اون ها رو سر جاشون نگه میداشت و اون ها رو از مچ دست و پا بهم وصل میکرد. بکهیون اولین کسی بود که اونو دید و از شلاق استفاده کرد تا با یک ضربه به سمت اون ها بچرخه.
قبل از اینکه سونگ روک بتونه شمشیرش رو توی یکی از اون سه تا فرو کنه اونو با یکی دیگه کنار زد. سونگ روک یک قدم به عقب برداشت اما پشت سرش سهون بود و آماده بود تا با شمشیر بدنش رو
سوراخ کنه.
اما سونگ روک اونو حس کرد و با دستی که دستکش داشت شمشیر رو گرفت و از دست آدمیزاد بیرون کشید.
"به این انقدر افتخار میکنی؟"
خندید، شمشیر رو بالای سرش چرخوند و توی قلب پسرک فرو کرد. شمشیر بدن سهون رو از هم درید و حفره ی بزرگی توی قفسه سینه اش ایجاد کرد و از طرف دیگه ی بدنش بیرون اومد.
" سهونننننن!"
لوهان در حالی که توسط سایه هایی که سونگ روک ایجاد کرده بود اسیر شده بود با همه ی توان جیغ زد. گردنبند توی گردنش باز شد و روی زمین افتاد . جونگین فریاد زد و به خون آشام چشم سیاه حمله کرد. اما سونگ روک شمشیری که روی زمین افتاده بود رو سریع برداشت و قفسه سینه انسان دوم رو هم شکافت. هنگامی که دو تا بدن روی زمین افتادن چشم های بکهیون گشاد شد. از عصبانیت خونش به جوش اومد و اشک هاش جاری شدن.
"ج...جونگین...سهون...."
به مرد چشم غره ای رفت و فریاد زد.
" تاوان همه ی اینارو پس میدی!"
سونگ روک پوزخند زد. شمشیر رو از بدن جونگین بیرون کشید و به طرف بکهیون چرخوند. بکهیون جاخالی داد اما بریدگی جزئی ای روی گردنش ایجاد کرد و گردنبند ویولن شکل رو پاره کرد.
سونگ روک حرکت دیگه ای هم توی ذهنش داشت چرا که سریعا دو قدم دیگه عقب رفت و شمشیر رو توی قلب سومین انسان فرو کرد.
"من می خواستم خون خالصا رو بکشم اما آخرش سه تا انسان بی مصرف رو کشتم. اما خب... می دونم که اون ها برای شما مهم بودن پس خیلی هم بد نشد." پوزخند زد. "بریم."
دستور داد و همه در اون دود سیاه توی شب محو شدن. چانیول سریع به طرف بکهیون دوید. به زخم در حال خونریزی روی سینه اش نگاه کرد.
" بکهیون... بکهیون.."
آروم روی صورتش زد و گونه هاشو بوسید. و نالید "بکهیوووون..."
تنها چیزی که می تونست ببینه آسمون سیاه شب بود... بعد سرشو برگردوند و اون اونجا بود... همون چشم هایی که اون هر وقت توی بیمارستان بیدار میشد میدید. همون چشم هایی که کاری میکردن اون باور کنه هنوز هم زنده بود. که تنها نبود... "تو شاید سرد به نظر بیای..اما...سرد نیستی... چانیول..."
لبخند زد و انگشت بی حسش روی صورت اربابش کشید.
"می دونی من چی میبینم؟"
بکهیون سرفه های خونی ای کرد و نالید. چان می تونست اینو درست مقابل چشم هاش ببینه، جوهر سیاهی که آروم زیر پوست بک میخزید. با دیدن لبخند شیرین بک اشک هاش سرازیر شد.
"من یک مرد خیلی حساس میبینم...م...من آدمی رو میبینم که مثل بچه هاست، تو از توجه خوشت میاد گرچه نشونش نمیدی... چون خجالت میکشی..."بکهیون آروم خندید.
"متاسفم که هیچ وقت به حرفت گوش نکردم... من عاشقتم چانیول..."
لوهان با وجود اینکه فقط با لمس شمشیر هم پوستش میسوخت اونو شکوند. چشمای سهون بسته بود و خون از حفره ی روی سینه اش بیرون میزد. اون باید چیکار میکرد؟ سهون... سهون داشت شدیدا خونریزی میکرد... اون باید متوقفش میکرد... اما چطور؟ یکی بهش میگفت چطور!
" س...سهون... سهون بیدار شو خواهش میکنم."
جوهر سریع تر از قبل پخش میشد و سایه ی توی چشم هاش تیره تر شد. چشم هاش اندکی باز شد فقط برای اینکه یکبار دیگه به زیباترین کسی که به عمرش دیده بود نگاه کنه. کسی که بیشتر از همه دلش براش تنگ میشد.
"لوهانی..." بریده بریده نفس میکشید.
لوهان دست هاشو دو طرف صورتش گذاشت و اونو بوسید." ترکم نکن... منو ترک نکن..."
" لوهان... گریه نکن... من حالم خوبه... "
"انقد اینو نگو." لوهان نالید. واقعا این آخرش بود؟ امشب سهون رو از دست میداد؟
سهون چشم هاشو بست. همه ی بدنش بی اندازه درد میکرد. "من عاشق وقتاییم که لبخند میزنی. تقریبا فراموش کرده بودم که تو یه خون آشامی. یکی از اون قدرتمنداش. چون تمام چیزی که میتونستم ببینم یه فرشته بود. یه فرشته ی خیلی مهربون..."
" جونگین..."
کیونگسو بدن انسانش رو بغل کرد. هیچ وقت فکرش رو هم نمی کرد اون یه روز انقدر براش عزیز بشه. هیچ وقت حتی نمی دونست عشق واقعا وجود داره تا اینکه جونگین رو دید. درسته که اون ها
بیشتر وقت روز و شبشون رو توی تخت میگذروندن اما برای اون و جونگین این راه نشون دادن عشقشون به همدیگه بود.
"سو... داری لهم میکنی."جونگین خندید و دست هاشو دور خون آشام حلقه کرد. "حق نداری گریه کنی." اشک چشم های کیونگسو رو پاک کرد و به سختی گفت "عاشقتم سو... و متاسفم که اینو زودتر بهت نگفتم."
کیونگسو نالید "جونگین خواهش میکنم..."
جونگین گردنبند رو درآورد و اجازه داد روی زمین بیوفته. جوهر شروع به پخش شدن توی بدنش کرد...
"من بلاخره می فهمم این جوهرا چین سو.. اما چه بد... چه بد که دیگه نمی تونم بهت بگم اونا چین..." کیونگسو سرشو روی شونه انسانش گذاشت و هق هق کرد. "کیونگسو... تو خیلی قوی ای... هم به لحاظ احساسی و هم فیزیکی.... من همه ی وجود تو رو دوست دارم... به خصوص وقتاییکه لمست میکنم. تو بی نهایت زیبایی... منو ببخش.. که دیگه نمی تونم بهت خدمت کنم."
" جونگین!"
فقط اسمش... تنها چیزی بود که از دهنش بیرون اومد. بکهیون، سهون و جونگین خودشونو در حالی دیدن که توی یک مسیر قدم میزدن. در یه سر مسیر اون ها دیدن که سه خون خالص در حالی که بدن های بی جون اونا توی آغوششونه چطور گریه میکنن.  در طرف دیگه ی مسیر، خود دیگه ی اون ها ایستاده بود. پوشیده از تتو های جوهری. چشم هاشون تماما سیاه بود اما لبخند امیدوار کننده ای میزدن و صورت هاشون آروم ترین حالت ممکن رو داشت.
سهون به طرف خود دیگه اش رفت و توی چشم های سیاهش که همون چشم هایی بود که اون شب دیده بود خیره نگاه کرد. جونگین و بکهیون هم همینکارو کردن.
"آماده ای؟"  اون یکی بکهیون پرسید. بک سر تکون داد." آماده ام که بفهمم تو چی هستی."
" منظورت اینه که بفهمی تو چی بودی دیگه..."
جونگین برگشت و به کیونگسو که گریه میکرد نگاه کرد. "ما برمیگردیم؟"
کای لبخند زد. "فقط به ما اعتماد کن."
سه انسان به آرومی با گذشتشون مواجه شدن. آروم دست هاشون به همدیگه خورد و جوهر به اون ها منتقل شد. درست همونطور که توی بدناشون پخش میشد... در حالی که بدناشون بی حس میشد اونا کم کم با گذشتشون یکی میشدن و آخرین نفس از بین لباشون بیرون رفت. سهون با چشم هایی که پر از گناه بود بخاطر دردی که برای خون آشامش ایجاد کرده بود به لوهان نگاه کرد. وقتی جوهر توی روحش پخش شد گذشته اش مثل دود حل شد، احاطه اش کرد و بعد باهاش یکی شد.
بکهیون احساس میکرد با ورود سایه به جسمش بدنش داره میسوزه. به عقب نگاه کرد و یه دفعه اونجا خیلی..خیلی دور بنظر میرسید.
جایی خیلی دور از افرادی که عاشقشون بودن همه چیز محو شده بود... دیدشون، حواسشون و همه جا سیاه بود. رها شده در تاریکی، سیاهی روح اون ها رو احاطه کرد.
"تا زمانی که دوباره همدیگرو ببینیم..."
اون ها خداحافظی کردن.

[Completed] •⊱ Bloodlines ⊰• Persian TranslationDonde viven las historias. Descúbrelo ahora