.・。.・゜✭・.・✫・゜・。.
تا زمانی که چیزی رو از دست ندی قدر دانش نمیشی...
روزی که دوباره هم رو ملاقات کردیم بهم بگو
من به همون تلخی که میگفتی هستم؟«دفترچه خاطرات سئو چانگبین، 30 آگوست 2022»
───── ⋆⋅☆⋅⋆ ─────
«
سئول، شرکت هوانگ_ حال_ساعت 11 صبح»
دستش رو جلوی دهنش گرفت و خمیازه طولانی کشید. کمرش رو صاف کرد و آخی از درد گفت. از هفت صبح پشت سیستم نشسته بود و داشت سعی میکرد طراحی روی جلد مجله که تصویری از گذشتن ماشین سونگمین از خط پایان بود رو تموم کنه و حالا بالاخره انجام شده بود.
موهای مشکیش رو از روی پیشونیش به سمت بالا فرستاد و از جاش بلند شد تا کار تکمیل شدهاش رو به سرپرست تیمشون نشون بده.
سرپرست تیم، چا بورام، با نزدیک شدن یونگبوک به میزش سرش رو برای لحظاتی بالا آورد و بعد هم همونطور که دوباره مشغول به کارش میشد با لبخند مهربونی روی لبهاش گفت
"کارت تموم شد؟!"
یونگبوک آیپدش رو جلوی ارشدش قرار داد و دختر با دقت خاص خودش به عکس خیره شد، بعد از چند دقیقه با لبخند سری تکون داد
"خیلی خوب شده... فقط من الان سرم خیلی شلوغه میتونی خودت بری بالا و به رئیس هوانگ نشونش بدی؟"
"من ببرم؟"
یونگبوک با تعجب پرسید و دختر سری تکون داد و بیتوجه دوباره مشغول به کار شد.
با فاصله گرفتن یونگبوک از میزش تلفنش رو توی دست گرفت و پیامی رو برای هیونجین فرستاد
«همونطور که خواسته بودید گفتم بیاد به دفترتون.»
یونگبوک آیپدش رو توی دست گرفت و دکمه طبقه 16 ام رو فشار داد... یکم خسته بود اما سعی کرد چهره گرفتهاش رو به رییسش نشون نده برای همین توی آیینه دستی به صورتش کشید و کش موهاش رو سفتتر کرد تا موهای بلندش بهم ریخته نباشه.
بعد از اینکه منشی هیونجین با اتاقش تماس گرفت و اجازه ورود یونگبوک رو گرفت، پسر کوچکتر وارد اتاق مستطیلی شکل هیونجین شد.
مینهو روی مبلهای کرم رنگ جلوی میز هیونجین نشسته بود و با دیدن برادرش از جاش بلند شد و مهربون بهش سلام کرد.
هیونجین هم با اشاره از یونگبوک خواست که بشینه تا اون بتونه با آرامش طراحیش رو برسی کنه."اوه هیونگ اینجا چیکار میکنی؟"
مینهو دستی به موهای پشت گردنش کشید و با لحنی که یونگبوک میتونست حدس بزنه که نگران و مضطربه جواب داد
YOU ARE READING
My Unknown Star🌒 [Hyunlix Ver]
Fanfictionʚ Fanfiction Ongoing ɞ ꒰ Couple: Hyunlix, Minsung, Changlix ꒱ ꒰ Genre: Romance, Crime, Angst, Dram, Phycology, Smut🔞 ꒱ عشق خیلی عجیبه، وقتی از دستش بدی عجیب تر هم میشه. وقتی یه نفر ستاره زندگیت میشه تا راه رو برات روشن کنه، سخته این روشنایی رو از د...