-ᴘᴀʀᴛ⁵-

62 10 0
                                    

.・。.・゜✭・.・✫・゜・。.

آرامش یه کلمه است؛ کلمه‌ای که من هیچ‌وقت نتونستم معنیش رو درک کنم. از وقتی تونستم دوباره زندگی رو تشخیص بدم همه‌چیز برام پر از نگرانی‌هایی بوده که ازشون سر در نمیارم، و وجودم همیشه پر از حس نیاز به فرار و بقا بوده. بهم میگن مغزم خاطرات بد رو از سرم پاک کرده تا درد نکشم. میگن فقط خاطرات خوب رو نگه داشته تا من کمتر آزار ببینم؛ پس چرا تمام وجود من پر از حس درد و نفرته؟ چرا هرچی به یاد میارم من رو بیش‌تر و بیش‌تر از گذشته‌ای که داشتم می‌ترسونه؟ شاید چون اصلا خاطره‌ی خوبی ندارم نه؟!  شاید تمام ذهن من یه بن بست به سوی تارکیه. نمی‌دونم، این روزها فقط پشت میزم می‌شینم و هیچ کاری نمی‌کنم. با خاطرات بد محاصره میشم و تا زمانی که با اشک خوابم ببره درد می‌کشم.

《دفترچه خاطرات لی یونگبوک، 21 جوئن 2023》

───── ⋆⋅☆⋅⋆ ─────

《ایتالیا، ناپل_ حال_ساعت 22 شب》
از بین جمعیت در حال رقصِ کلاب گذشت تا خودش رو به جایگاه همیشگی رئیسش برسونه، اما با ندیدن اثری از پائول و چانگبین خودش رو روی مبل‌های مخملی ولو کرد و نفسش رو بیرون داد.
دیر رسیده بود. به عنوان معاون چانگبین باید توی جلسه شرکت می‌کرد اما حالا مجبور بود پایین روی کاناپه بشینه و از بطری‌های گرون قمیت رئیسش بنوشه تا زمانی که چانگبین از راه برسه و توبیخش کنه.
بطری Balvenie Scotch پنجاه ساله رو از روی میز گرد جلوش چنگ زد و به لب‌هاش نزدیک کرد؛ اما قبل از اینکه بتونه جرعه‌ای ازش بنوشه صدای سرفه‌های مکرر آشنایی باعث شد بطری رو پایین بیاره و سرش رو سمتی که صدا ازش می‌اومد بچرخونه.
پائول خودش رو کنار دختر انداخت و بطری رو از دستش چنگ زد. چند جرعه ازش نوشید و اهیمتی به سوزشی که توی گلوش ایجاد شده بود نداد.
شرلوت از رنگ پریده و چشم‌های قرمز پائول می‌دونست که چه اتفاقی افتاده اما باز هم سوالش رو به زبون آورد.
"مجبورت کرد تو انجامش بدی؟"
پائول سری تکون داد و بطری رو به دختر پس داد، سرش رو به پشتی کاناپه تکیه داد تا از سرگیجه‌اش کم کنه. قرار نبود حال بدش زمان زیادی ادامه پیدا کنه، به زودی سرخوشی کاذبی وجودش رو در بر می‌گرفت.
"نمی‌دونم چرا باید پای قولی که به معشوقه سابقش داده بمونه!"
شرلوت سری تکون داد. هیچ‌کس احساست چانگبین رو درک نمی‌کرد. چانگبین آدم با احساسی نبود. با وجود اختلال‌های واضح روانیش قطعا اون‌قدر نمی‌تونست چیزی رو حس کنه. همین بقیه رو متعجب می‌کرد که چطور اون‌قدر عاشق لیکسِ که حتی بعد از رفتنش هم این‌طور به یادشه و پای قول‌هایی که به هم دادن مونده.
زمانی که هیچ‌کدوم از اتفاقات حال حاضر نیفتاده بود. زمانی که خاندان هوانگ توی عرصه صنعت، قاچاق و موادمخدر حکومت خودشون رو داشتن و چانگبین براشون کار می‌کرد. موقعی که همه چیز از هم نپاچیده بود و لیکس به عنوان دوست پسر و معشوقه چانگبین کنارش بود، به سختی چانگبین رو از مصرف کوکائینی که بهش اعتیاد داشت منع کرد. هنوز هم کسی نمی‌دونه که دقیقا فلیکس چطور روی ذهن چانگبین تاثیر گذاشته که هم‌چنان، حتی موقع معامله‌های کلانش ترجیح میده زیر دست‌هاش جنس‌ها رو تست کنن.
شرلوت کمی از بطری مشروب خورد که ناگهان بازوش توسط پسر کنارش کشیده شد.
"شرلی... باهام برقص."
شرلوت اخمی کرد و ناخون بلند انگشت اشاره‌اش رو توی دست پسر فرو کرد تا از بازوش جدا بشه.
"خدایا از این وضعیت متنفرم."
چشم‌های پائول رگه‌های سرخی به خودشون گرفته بود و شرلوت خوب می‌دونست تاثیر مواد اون‌قدر پسر رو بی‌پروا کرده که ازش درخواست رقص می‌کنه.
دست پائول از بازوش جدا شد و شرلوت دوباره بطری ویسکی رو به لب‌هاش نزدیک کرد تا اینکه پائول عصبی بطری رو از دستش بیرون کشید و روی میز کوبیدش.
"شرلوت لطفا. خودت می‌دونی چقدر از تاثیر کوکائین متنفرم."
شرلوت سری تکون داد، اگه باز چانگبین پائول رو با چند نفر توی بار درحال سکس پیدا می‌کرد، شرلوت باید جواب پس می‌داد؛ چون به جلسه دیر رسیده و به جای اون پائول مجبور به تست مواد شده بود.
از جاش بلند شد تا حواسش رو به مشاور احمقشون بده؛ بدون این‌که بدونه چانگبین درحال تماشا کردنشون از طبقه‌ی بالاست.
چانگبین همون‌طور که توی افکار خودش غرق بود از بالا به پیست رقص و آدم‌های مستش خیره بود.
"داشتن مشاور و معاونی مثل اون دو نفر آرزوی هرکسیه جناب سئو."
چانگبین که تمام مدت بدنش رو روی نرده‌ها انداخته بود خودش رو جمع و جورکرد و سمت مرد مسن پشت سرش چرخید
"داشتن آدم های وفادار خواسته همست، نه فقط آدم‌هایی مثل ما."
مرد خنده‌ای کرد و دستی به ریش جوگندمیش کشید.
چانگبین خوب از تنفر اون مرد به خودش خبر داشت؛ هرچند مگه می‌شد به عنوان یک خارجی مقیم ایتالیا به شهرت برسی و مورد تنفر خانواده‌های قدرتمندشون قرار نگیری؟
خانواده‌ی مارینو بهترین قاچاقچی‌های مواد مخدر اروپا بودن و چانگبین چند سالی بود که توی خرید این اجناس برای کشورهای آسیایی باهاشون معامله می‌کرد.
"امیدوارم از معالمه این سری مثل همیشه راضی باشید جناب مارینو."
مارینو گلسش رو بالا برد و خنده فیکی زد.
"به امید سودهای بیشتر چانگبین سئو."
چانگبین گلسش رو به گلس مرد روبه‌روش زد و مایع غلیظ داخلش رو یک جا سرکشید.
باید تا نوشته شدن قراردادشون توسط وکیل مارینو اونجا می‌موند پس تصمیم گرفت تایم خسته کننده پیش روش رو با گذروندن کنار مرد تلف نکنه؛ برای همین با خداحافظی کوتاهی خودش رو به جایگاهش رسوند تا با خوردن مشروب و گوش کردن به ضرب موسیقی درحال پخش، خودش رو آروم کنه.
نمی‌دونست این روزها دقیقا چه احساسی داره. به زودی هیونجین و باند از هم پاچیده پدرش به ایتالیا برمی‌گشتن. مطمئن بود مینهو، لیکس رو توی کره تنها رها نمی‌کنه. این یعنی تا چند روز آینده، بالاخره توی هوایی نفس می‌کشید که معشوقه‌اش توش نفس می‌کشه؟
فکر کردن به نزدیکی ستاره‌اش بعد از این سه سال احساس عجیبی داشت. امیدوار بود در انتهای جنگ پیش روش بتونه فلیکس رو دوباره برای خودش داشته باشه.
بطری اسکاچش رو از روی میز برداشت که با دیدن رد رژ سرخ شرلوت روی لبه‌ی بطری اخم کرد، اخمی آغشته به لبخندی که فقط خودش متوجهش بود.
از اون دوتا احمق ممنون بود و شاید نشون نمی‌داد که چقدر اهمیت میده، اما خودش خوب می‌دونست بدون شرلوت و پائول از پس هیچ‌چیز بر نمی‌اومد.
.
.
.
دستش رو زیر زانوهای دختر برد و از توی ماشین بیرون کشیدش، دست‌های شرلوت دور گردنش حلقه شدن و سرش رو به سینه چانگبین تکیه داد.
بادیگارد قد بلند پائول، درب صندلی کمک راننده رو باز کرد و با انداختن یکی از دست‌های پائول روی شونه‌اش و گرفتن زیر بازوهای پسر همراه چانگبین داخل عمارت شد.
خیلی وقت بود که پائول و شرلوت توی خوردن مشروب زیاده روی نمی‌کردن اما امشب هردو، جوری که انگار دقیقا به اندازه چانگبین نگران اتفاقات پیش رو ان، نوشیده بودن، تا فقط برای حداقل چند ساعت شرایط، خودشون و تمام اتفاقات گذشته و حال رو به گوشه‌ای از ذهنشون هول بدن. با مشروب همه چیز رو اونقدر توی سرشون محو کنن تا توهم برشون داره که هیچ اتفاقی نیفتاده و زندگی‌های مزخرفشون هنوز هم قشنگی خودش رو داره.
پائول توسط بادیگاردش به اتاقش برده شد. شرلوت از تماس فیزیکی متنفر بود برای همین جز چانگبین_و در موارد خاصی پائول_کسی حق نداشت بهش دست بزنه. برای همین چانگبین مجبور بود دختر رو دو طبقه توی بغل بگیره تا به اتاق ببرتش.
"باورم نمیشه تو هم گاهی می‌تونی انقدر احمق بشی شرلوت."
همون‌طور که در اتاق دختر و باز می‌کرد زیر لب زمزمه کرد که متوجه خیسی کمی روی قسمت قفسه سینه پیرهنش شد
سرش رو پایین آورد و با دیدن قطرات اشک دختر با تعجب پلکی زد.
شرلوت رو روی تختش گذاشت و با انگشت اشاره اشک‌های دختر رو پاک کرد.
حتما گریه کردن احساس خوبی داشت. احساس سبکی که چانگبین هرگز نمی‌تونست درکش کنه.
"من... تقصیر منه... من... کشتمش... متاسفم"
شرلوت داشت توی خواب هذیون می‌گفت و گریه می‌کرد. چانگبین پتوی تخت رو روی دختر مست کشید و با نگاه گذرایی به چهره غرق اشکش از اتاق بیرون رفت.
اما چیزی که چانگبین نمی‌دونست این بود که شرلوت کابوس‌هاش رو زندگی کرده. و این کابوس‌ها قرار باز هم در واقعیت اون رو جایی گیر بندازن و از پا درش بیارن.

My Unknown Star🌒 [Hyunlix Ver]Where stories live. Discover now