.・。.・゜✭・.・✫・゜・。.
"بعد از سالها هنوز هم وقتی از آینده میترسی اونی که از خودت میرونیش منم مینهو... چون تو هم مثل من چیزی برای از دست دادن نداری. تو فقط منی رو داری که ازش فرار میکنی."
《هان جیسونگ》
───── ⋆⋅☆⋅⋆ ─────
《کره، سئول_حال_ساعت 4 عصر》
نفس عمیقی کشید و در دفتر کارش_که حالا دیگه متعلق بهش نبود_رو باز کرد. قبل از اینکه سمت چراغ برق بره، توسط شخص دومی روشن و باعث شد مینهو توی جاش بپره.
همونطور که دستش رو روی قلبش که با سرعت در حال کوبیدن خودش به قفسه سینهاش بود گذاشت، غرید:
"خدای من جیسونگ-"
جیسونگ خنده کوتاهی کرد و باعث شد مینهو با حرص بیشتری غر بزنه
"کی میخوای دست از شبیه روحهای سرگردان بودن برداری و مثل آدم با بقیه ارتباط بگیری؟"
بعد هم بیتوجه به صدای خنده جیسونگ_که به شدت براش دلنشین بود_ سمت کاناپه چرم وسط اتاق رفت و خودش رو روش رها کرد.
جیسونگ خندهاش رو خورد و به دیوار تیکه داد.
"فروختیش؟ چطور دلت اومد مینهو؟"
مینهو اخمی کرد و دستی به موهاش کشید. خودش هم نمیدونست با چه شهامتی آخرین قطعه باقی مونده از یاد مادرش رو از دست داده و فکر کردن بهش هم قلب بیچارهاش رو آزار میداد.
مینهو کمکم داشت به این نتیجه میرسید که توی سرنوشتش با یه مهر بزرگ و قرمز نوشتن «هرچیزی که قلبش رو برنجونه رو سر راهش قرار بدید»
"اینجا تنها یادگار مادرت بود. همیشه با ذوق برام از خاطرات مادرت و تلاشش برای ساخت این شرکت کوچیک میگفتی."
مینهو بغضش رو قورت داد و با اخم سرش رو سمت جیسونگ برگردوند. نمیخواست به این بحث ادامه بده. بحثی که در نهایت توش ضعیف و احمق خطاب میشد.
"تنها چیزی که دوستش داشتی رو سر هیونجین قمار کردی؟ فکر نکردی یونگبوک قرار چه حسی راجعبهش داشته باشه؟"
مینهو تلخ خندید و آهی کشید. این تنها چیزی نبود که منیهو دوست داشت و از دستش میداد.
پسری که با چند قدم فاصله ازش ایستاده بود بیشتر از هرچیزی توی دنیا براش ارزش داشت و مینهو ازش گذشته بود.
و احساسات یونگبوک؟ ترجیح میداد حافظه برادرش رو با برگشتن به ایتالیا تحریک کنه تا اینکه بخواد به احساسات برادرش راجعبه مادری که توی سن ده سالگی از دستش داده توجه کنه.
"این اولین بار نیست که از چیزی که قلبم دوست داره دست میکشم."
جیسونگ قدمی سمتش برداشت و نیشخندی زد.
"درسته. یادم نبود کی روبهرومه. لی مینهو، کسی که عادت داره همه چیز و همه کس رو از خودش برونه. با دلایل احمقانهای که توی ذهن خودش منطقیان."
صداش داشت میلرزید و همین باعث شد مینهو کامل خودش رو سمت پسر بچرخونه. جیسونگ عصبانی و ناراحت بود و مینهو دلیلش رو نمیفهمید. پسر از چی رنجیده بود؟ از اینکه شرکت کوچیکش رو فروخته؟ شاید هم داشت غیر مستقیم به مینهو از خودشون میگفت؟
"جیسونگ؟!"
جیسونگ نفس عمیقی کشید و خودش رو به کنار صندلی رسوند. قطره اشکی که از گوشه چشمش پایین میومد رو نادیده گرفت و ادامه داد:
"تو فرار میکنی. هرچیزی که دوست داری و دوست داره رو دور میندازی اما من نمیدونم وو نمیفهمم که چرا. تنها چیزی که میدونم اینه که دلم میخواد برگردم به عقب و هیچ وقت اعترافت رو نشنوم."
این جملهها رو توی صورت مینهو کوبوند و باعث شد قلب پسر توی سینهاش بشکنه. تازه متوجه شده بود که چقدر قلب پسر رو با بیاعتنایی کردن به عشقی که بهش داره، شکونده...
KAMU SEDANG MEMBACA
My Unknown Star🌒 [Hyunlix Ver]
Fiksi Penggemarʚ Fanfiction Ongoing ɞ ꒰ Couple: Hyunlix, Minsung, Changlix ꒱ ꒰ Genre: Romance, Crime, Angst, Dram, Phycology, Smut🔞 ꒱ عشق خیلی عجیبه، وقتی از دستش بدی عجیب تر هم میشه. وقتی یه نفر ستاره زندگیت میشه تا راه رو برات روشن کنه، سخته این روشنایی رو از د...