گام هشتم

125 29 0
                                    

بالشتک های حواس پرت کن!


این همه وقتی که جونگین با گروهش بود هیچ موقعی مثل الان حس نمی کرد که دلش می خواد از دستشون فرار کنه، پیچوندنشون خیلی دور از شعور بود اما جونگین دلش می خواست یکم بیشعور و بی فرهنگ باشه و بالاخره اون لحظه طلایی با پیشنهاد مربی رسید.
وای که چقدر شبیه قدیسا به نظر می اومد البته از نظر شخص شخیص جونگین ! چون هیچ قدیسی تصمیم نمی گرفت یه مشت جوون جوگیر و ندید بدید رو از یه کافی شاپ بی خطر به یه بار پر از فسق و فجور ببره! حتی اگه کارت مدیر جور خرج اون شبو بکشه، ولی کی بود شاکی باشه؟!
هر جایی که می خواستن برن جونگین مطمئن می شد به یه بهانه ای بپیچه و بره خونه چانیول هیونگش. به ساعت نگاه کرد تقریبا هشت و نیم بود. نمی‌دونست که سهون قراره بره خونه چانیول یا نه، امیدوار بود به مغزشون خطور کنه که حتما با اصرارم که شده ازش بخوان که اونم باشه.
تقریبا چهل و پنج دقیقه طول کشید که جونگین بتونه از موقعیتش فرار کنه، با کلی ژانگولر بازی و تردستی بقیه رو گول زده بود تا تو حلقش مشروب فرو نکنن چون خوب میدونست که تو این مورد چقدر تباهه و امشب ترجیح می داد اگر هم بخواد بنوشه تو خونه چانیول بنوشه. به مربی عزیز نیمه مستش خالی بست که مامانش باهاش تماس گرفته و باید خودش رو برسونه خونه و بعد از یه خداحافظی سرسری به سمت مقصد اصلی پرواز کرد!





درست اون زمانیکه جونگین مجبور بود سمت بار بره سهون به خونه چانیول رسید و البته دسته گل زیبای رزهای مخملی  برای جونگین تو یک دستش و یک بطری شراب مورد علاقه بکهیون هم به همراهش. حالا چرا بکهیون؟! خب نظر سهون این بود که جلب رضایت بکهیون خیلی لازمه و باید بهش خیلی نزدیک بشه، حس دامادی رو داشت که مادر زنش براش طاقچه بالا می‌ذاره و قبولش نداره، چون به هر حال بکهیون کسی بود که زیادی زیاد به جونگین نزدیکه. دلیل دوم که سعی میکرد اونو مهمترین و تنها دلیل بدونه، سلیطه بودن جناب بیون و متلک ها و نیش و کنایه هاش بود که امشب دوست داشت ازشون دور بمونه، پس ذائقه یونیک اعلی حضرت رو در نظر گرفت و بهترین و گرون ترین شرابی که می تونست بخره رو خرید تا با یه جرعه نوشیدن حضرت آقا آبروش تو طبق, به حراج نره مخصوصا جلوی جونگین قشنگش!





سهون سه ضربه کوتاه به در زد و انتظار داشت چند ثانیه بعد در باز بشه اما چند دقیقه گذشت و خبری نشد، دوباره این بار محکم تر و بلند تر به در ضربه زد. یکم آشفته شد چون بازم یکی دو دقیقه ای طول کشید، پیش خودش فکر کرد شاید برنامه به خاطر نیومدن جونگین بهم خورده باشه و اون خبر نداره، داشت خودش رو راضی میکرد برگرده ولی یک آن تصمیم گرفت با مشت یه ضربه به در بزنه تا حداقل  حرصش بخوابه و بلافاصله صدای وز وز گونه ای به گوشش خورد و یه خنده ی نخودی، پس خونه بودن و سه ثانیه بعد در باز شد.

برای داشتن توWhere stories live. Discover now