گام دهم

111 26 1
                                    

دینگ دانگ!

سهون هیچ وقت تصورش رو هم نمی‌کرد که بعد اون همه آه کشیدن و لبو لوچه کج کردن به در و دیوار خونه اش، خدا صدای دلش رو انقدر واضح و بلند شنیده باشه! اما مطمئنا پلن جدیدی برای روزای یکشنبه‌ می‌ریخت تا از خجالت روابط بین خودش و بهشت در بیاد.
باز کردن در دقیقا یک ربع بعد از سفارش پیتزا!!! این انتظارو داشت پیک پیتزایی رو ببینه نه پسری که صبح بعد اعترافش از خونه اش متواری شده بود. تمام حس شکستی که داشت پوف(!)رفت و سوت شد تو هوا، از صبح کلی بد و بیراه به خودش گفته بود بابت زمان از دست رفته اش برای کراش جونگین بودن، ولی حالا دوباره پسرک رو جلو در خونه اش میدید، چه سورپرایز دلپذیری ولی دلیل نمیشد که تعجب نکنه.
خب جونگین واضح گفته بود وقت میخواد پس سهون منتظر یک هفته یا یک ماه دوری بود و حالا هاج و واج به جونگین نگاه میکرد که با خجالت داشت لباش رو میجوید، وقتی جونگین خیلی آروم و نرم سلام کرد به خودش اومد و یه لبخند بزرگ روی لبش نشست:

+سلام عسل...ببخش یکم سورپرایز شدم...

جونگین خجالت زده تر سرش رو پایین انداخت و حس میکرد اشتباه کرده و نباید همین امروز به خونه ی سهون‌بر میگشت.

_اممممم...من...ممممم..معذرت میخام...بهتره برم می‌دونی....فردا می‌بینمت....آره فردا...خدافض...فردا می‌بینمت بهت میگم

ولی تا اومد دست تکون بده و بچرخه سهون دستش رو چسبید کشیدش داخل

+بودی حالا...کجا به سلامتی....بعد اون همه ناله و فغان به درگاه همه ی خدایان جهان یکیشون لطف کرد صدامو شنید و الان تو اینجایی...سورپرایز قشنگم تشنش نیست؟ آب میوه میخوری؟

چشمای جونگین گرد و لبهاش هم نیمه باز موند و به سهونی که داشت هدایتش میکرد سمت مبل توی حال نگاه کرد:

_به نظرت کارم ضایع نبود؟...به خاطر صبح میگم...

+نه چرا باید ضایع باشه؟...تو انقده مهربونی دلت نیومده منو منتظر بذاری...منم باید ممنونت باشم..

گوشه چشمهای جونگین چین خورد و شکوفه های صورتی گونه هاش یکم پررنگ تر شدن، البته جمله بعدی سهون لبخندشو به یه خط صاف تبدیل کرد

+البته از حق نگذریم جذابیت های من نتونستنیه...مگه نه هلوی قشنگم؟!واسه همین زود برگشتی؟

برای داشتن توWhere stories live. Discover now