به محض رسیدن به خونه توبی رو روی مبل خوابوند و پتو رو روش مرتب کرد
نگاهشو توی خونه چرخوند بلاخره چشمش به آنی افتاد که از اتاق بیرون اومد
آنی لبخندی بهش زد و جلو رفت دستاشو دور گردن استیو حلقه کرد و بوسه ایی به لباش زد و به شوخی گفت : بدجوری بوی دود میدی ! باز کیو آتیش زدی !
استیو بی حوصله از آنی جدا شد : تونی کجاس؟
آنی آهی از سر نارضایتی کشید ؛ دلش میخواست توی آغوش استیو بمونه ولی میدونست اون زیاد از این چیزا خوشش نمیاد
اون مرد سردی بود و آنی به این موضوع عادت کرده بود
روی مبل مقابل استیو نشست : رفته بیرون !
استیو کلافه به موهاش دست کشید و سری تکون داد
نگاه آنی تازه به پسربچه روی مبل افتاد اما فرصت نکرد از استیو چیزی بپرسه
چون صدای آب بهش فهموند استیو رفته حموم
استیو خوشحال بود که آنی سوال پیچش نکرده
چون اصلا حوصله دوباره توضیح دادن اتفاقات امروز رو نداشت
فقط دلش میخواست از گرمای آب که روی بدنش میریخت لذت ببره و تا شب توی سکوت روی تخت دراز بکشه
تازه یادش اومد شماره باکی رو ازش گرفته و بعد با خودش فکر کرد
بهتر نیست بهش پیام بده و حالشو بپرسه ؟
اما بعد به خودش طعنه زد " هنوز دو ساعت نشده که رسوندیش خونه "
نفس عمیقی کشید و حوله ارو دور کمرش محکم کرد
از حموم بیرون اومد و بی حوصله سمت آشپزخونه رفت
میتونست نگاه های خیره آنی رو حس کنه ، از آخرین باری که باهم خوابیده بودن یه ماه میگذشت و استیو تمام این مدت به بهونه کار زیادش از زیر سکس در رفته بود
بطری آب رو از یخچال بیرون کشید و بی توجه به این که آنی خوشش نمیاد بطری اب رو دهنی کنه ازش سر کشید
بلاخره سر و کله تونی ام پیدا شد درحالی که یه کارتن کوچیک کتاب توی دستش بود
استیو خوشحال بود برادرش قراره با اون زندگی کنه حداقل این جوری یه بهانه جدید برای توجیح سرد بودن رابطشون پیدا میکرد
آنی به محض اومدن تونی متوجه شد قرار نیست اتفاقی بینشون بیوفته پس کیفشو برداشت و زیر لب از استیو خداحافظی کرد و بعد حتی منتظر جواب نموند و از خونه بیرون رفت
تونی کارتن کتاب هارو جلوی در اتاق خودش گذاشت و به استیو اشاره کرد " آنی چش بود ؟"
استیو نفس عمیقی کشید : چیزیش نبود !
تونی ابرویی بالا انداخت و دوباره به استیو اشاره کرد " خر خودتی !" " اگه دوسش نداری خب باهاش به هم بزن نه این که جفتتونو عذاب بدی"
استیو بطری آبو سر جاش برگردوند : چشم مامان !
مکالمشون با بیدار شدن توبی به اتمام رسید
توبی خمیازه ایی کشید و روی مبل نشست ؛ استیو نگاهی بهش انداخت : برو دست و صورتتو بشور ؛ دوس داری برای نهار چی بخوریم ؟
توبی شونه ایی بالا انداخت : فرقی نداره
و بعد به تونی که متعجب نگاش میکرد سلام کرد
تونی لبخند گیجی تحویلش داد و دستشوایی رو بهش نشون داد
و بعد برگشت و سوالی به استیو که داشت توی گوشیش دنبال یه رستوران میگشت تا بتونه غذا سفارش بده خیره شد
استیو کلافه نگاهش کرد و شمرده شمرده گفت : اصلا حوصله ندارم تونی ! فقط بدون این بچه یه مدت مهمون منه همین ...
تونی چشماشو ریز کرد اما دیگه پاپیچش نشد و فقط روی مبل نشست و کتاب نیمه تمومش رو برداشت و از ادامه اش شروع به خوندن کرد
استیو بلاخره غذا رو سفارش داد و بعد روی مبل ولو شد
تونی چشماشو چرخوند و بهش اشاره کرد " برو یه چیزی بپوش !!"
استیو خندید و از جاش بلند شد : خوشت نمیاد برادر جذابتو ببینی ؟
تونی نفسشو فوت کرد و دوباره به کتابش خیره شد
استیو اکثر اوقات روی اعصابش میرفت ولی تونی واقعا دوسش داشت
اون عاشق برادر کوچیک ترش بود و دست خودش نبود که همیشه نگرانش میشد
و حالا میترسید استیو سرما بخوره
استیو بلاخره با یه تیشرت سرمه ایی و یه شلوار راحتی سفید از اتاق بیرون اومد
و روی مبل نشست و سرش با گوشیش گرم شد
توبی درحالی که لبخند هیجان زده ایی روی لباش بود سمتشون اومد و روی یه مبل دور تر از اون دونفر نشست : عجب خونه خفنی دارین !!!
استیو خندید و تونی بهش لبخند زد
استیو دوباره چهره جدی ایی به خودش گرفت : اون عوضی دیگه سراغت نیومد ؟
تونی فهمید منظور استیو از عوضی پدرشونه
سرشو به معنی نه تکون داد و اخماش توی هم رفت
میدونست استیو چقدر از هاوارد متنفره که حتی نمیخواد اسمشو بیاره
اون زندگی پسراشو جهنم کرده بود ، باعث شده بود تونی ناشنوا بشه و استیو رو تبدیل کرده بود به یکی مثل خودش
تونی میدونست برادر کوچیک ترش فقط به خاطر اون حاضر شده
تجارت کثیف پدرشونو ادامه بده چون برای محافظت از خانوادش قدرت و ثروت لازم داره و مجبوره بشه یکی مثل هاوارد تا بتونه مقابلش وایسه
YOU ARE READING
Panacea (1)
Fanfiction(Marvel) (تکمیل شده ) این دنیا پر از آدمای بده ! -چون بد بودن راحت تر از خوب بودنه ؛ بد بودن تورو از هر راهی سریع تر به هدفت میرسونه ! تو چرا بد نیستی ؟ -من خوب نیستم ! نگفتم خوبی ...گفتم بد نیستی این دوتا باهم خیلی...