21

89 10 15
                                    

سم درحالی که داشت به شاخص سهامشون نگاه میکرد گفت : نیم ساعت دیر کردی !
استیو نفس عمیقی کشید و بی اختیار به ریش هاش که حالا کمی بلند شده بودن و زیر انگشتاش حس زبری عجیبی داشتن دست کشید و با طعنه گفت : ببخشید رئیس! یه کار مهم پیش اومده بود

سم پوزخند زد درحالی که نگاهشو از هیکی های پر رنگ و جدید روی گردن استیو میگرفت گفت : آره مشخصه چقدر مهم بوده ....حداقل به اون گربه ات بگو آروم تر گاز بگیره

استیو کلافه اخم کرد : تو مشکلت چیه سم ؟

سم لپ تاپشو روی میز عقب فرستاد : مشکل من چیه ؟ مشکل تو چیه که چشماتو روی همه چی بستی ؟ من نگرانتم ! خودت خوب میدونی ماها مثل یه مشت بند بازیم که روی بلند ترین نقطه دنیا روی یه بند وایسادن ...کوچیک ترین اشتباه ؛ آخرین اشتباهمونه ...
استیو سرشو بین دستاش گرفت : باکی قرار نیست اشتباه من باشه ....
لحن سم دوستانه و دلسوزانه شد : میدونم دوسش داری ...تاحالا ندیده بودم هیچکسو اینجوری دوست داشته باشی ...
استیو دستاشو روی میز گذاشت و ناخداگاه مشتش کرد : پس عذابم نده سم ...بزار زندگی کنم ...بزار برای یه بارم که شده زندگی کنم ...
سم نفسشو کلافه فوت کرد ؛ میدونست بحث کردن با استیو اشتباهه
اون حاضره به خودش شک کنه اما به باکی نه
و اصرار سم فقط باعث اذیت شدنش میشد
پس سکوت کرد و ترجیح داد بحثو ادامه نده
استیو خواست چیزی بگه که با ورود ثور حرفشو خورد
ثور درحالی که یه لبخند شاد روی لباش بود داخل اتاق اومد

استیو و سم همزمان باهم بهش خیره شدن
ثور لبخندی زد و زیر لب طوری که انگار یه چیز مهم رو مخفی میکنه گفت : اتاق لوکی کدومه ؟
سم به اتاق بغلی اشاره کرد و ثور دوباره با همون لحن گفت : هنوز نیومده ؟
استیو به موهای خودش دست کشید: تو اینجا چیکار میکنی ؟
ثور لبخند عمیق تری زد : اومدم سوپرایزش کنم !
استیو بی اهمیت گفت : اصلا از سوپرایز خوشش نمیاد !

ثور چشمکی به استیو زد : از سوپرایزای من خوشش میاد
و بعد مهلت نداد اون دونفر چیزی بگن و سمت اتاق لوکی راه افتاد
استیو نگاهی به ساعت انداخت ، برگه های امضا شده رو یه گوشه میز گذاشت تا منشی بعداً برشون داره و بعد کتشو برداشت
و سمت در رفت
سم بی هوا پرسید : میری خونه ؟
استیو دست آزادشو توی جیب شلوارش فرو کرد : آره ...احتمالا  بعدش برم دیدن هاوارد ...داره میره
سم دیگه چیزی نگفت و استیو با قدمای آهسته اش از اتاق خارج شد


همین که در خونه رو باز کرد پارلا و توبی پریدن توی بغلش و استیو بدون این که از خودش جداشون کنه
هردو رو بغل کرد و وارد خونه شد : هی کوچولوها ...خونه تونی خوش گذشت ؟
توبی بیشتر به استیو چسبید : اوهوم ..عمو تونی کلی چیزای خفن اختراع میکنه ...منو پارلام کمکش کردیم
استیو لبخند زد و گونه پارلا رو بوسید : جدی؟
پارلا لبخند دندون نمایی زد : اوهوم
استیو هردوشونو پایین گذاشت : باکی کجاس؟
توبی خودشو تاب داد : بهش زنگ زدن اونم با عجله رفت !
استیو اخم بیحالتی کرد : شمارو تنها گذاشت و رفت ؟
پارلا ازش حمایت کرد : نخیر ! بهمون آبنبات داد بعدم گفت کارتون ببینیم تا برگرده !
استیو سری تکون داد و دوباره به ساعت خیره شد
چند ثانیه بیشتر نگذشت که باکی درو باز کرد و وارد خونه شد
انگار با دیدن استیو جا خورد چون به طرز واضحی رنگش پرید
یا استیو این طور حس کرد
انگار حرفای سم داشت باعث میشد به باکی شک کنه
افکارشو از ذهنش بیرون کرد ؛ لبخندی زد و سمت باکی رفت
محکم بین بازوهاش گرفتش و روی موهاشو بوسید ؛ باکی آهسته زمزمه کرد : کی اومدی ؟
استیو ازش جدا شد : همین الان ...تو جایی رفته بودی ؟
باکی خیلی سریع جواب داد : نه ! من ...یه کار کوچیک پیش اومد
استیو قانع نشد اما نخواست پاپیچ باکی بشه
دلش نمیخواست باکی رو با سوالای نامربوط اذیت کنه
نمیخواست باکی حس کنه استیو بهش شک داره پس چیزی نپرسید
فقط نگاهی به باکی که هنوز جلوش وایساده بود انداخت : باید برم پیش اون ...یه سری اسناد هست که باید بهش تحویل بدم ...شاید راجب اون اتفاقم ازش بپرسم ...هنوز نتونستم بفهمم کار کی بود...
باکی تونست منظور استیو از اون رو بفهمه و
استیو این بار تونست ترس رو تو چشمای باکی ببینه ، حاضر بود قسم بخوره این یکی دیگه به خاطر حرفای سم نیست
باکی واضحاً ترسیده بود
و انگار حتی میشد اینو از صداشم فهمید چون با لحن پر از استرسی گفت : امروز؟ امروز میری دیدنش؟
استیو سر تکون داد و باکی طوری که انگار قصد داره منصرفش کنه گفت : نمیشه یه روز دیگه بری ؟ من ...من به بچه ها قول دادم میبریشون بیرون ...
استیو توی موهای باکی دست کشید ؛ انگار میخواست آرومش کنه : باکی از چی میترسی ...زود برمیگردم ....
باکی چندبار پلک زد : من نترسیدم ... فقط ...
استیو نگاهشو از چشمای خاکستری باکی گرفت ؛ اگه یکم دیگه بهشون خیره میموند حتما خودشم دچار استرس میشد : هاوارد امروز میخواد بره ...یه دفعه تصمیم گرفت بره سیدنی ...فقط امروز میتونم ببینمش !
باکی نتونست چیزی بگه ؛ چندبار سعی کرد اما نتونست چیزی بگه
و استیو بی حرف ازش فاصله گرفت و از خونه بیرون رفت
باکی همونجا روی زمین وا رفت ؛ واقعا دلش میخواست داد بزنه این چه شوخیه مسخره اییه که زندگی داره باهام میکنه
اما میدونست این چیزی رو حل نمیکنه

Panacea (1)Where stories live. Discover now