20

76 8 13
                                    

استیو بلاخره خودشو متقاعد کرد نزاره باکی بیشتر از اون مست کنه
پس شاتی که همون طور توی دستش مونده بود رو ازش گرفت و روی میز گذاشت : خیله خب دیگه بسه !
لوکی اعتراض کرد : بازی رو خراب نکن !!!
استیو نگاهی به باکی که معلوم نبود کجاس انداخت : این دیگه نمیتونم باهاتون بازی کنه ؛نگاش که ! مطمعنم الان حتی اسمشم یادش نمیاد ...
لوکی بی حوصله ناله کرد و استیو جلوی صورت باکی که داشت چرتش میگرفت بشکن زد
باکی با گیجی پلک زدو بعد به یه نقطه خیره شد : هوم ..؟!
استیو نفس عمیقی کشید : من اینورم باکی ...کجا رو نگاه میکنی ؟
باکی مثل بچه ها نق زد : اذیتم نکن ...
نت با دیدن اوضاع باکی به این نتیجه رسید که بهتره لوکی رو برداره و بره خونه
لوکی ام انگار موافق بود چون بلاخره دست از نوشیدن کشید و همراه نت از جاش بلند شد از استیو خداحافظی کرد و دنبال نت از خونه بیرون زد
و استیو موند و باکی ایی که اصلا توحال خودش نبود ؛ استیو بعد از رفتن نت و لوکی برگشت و کنار باکی روی مبل نشست
باکی درحالی که به دستای خودش خیره بود با تعجب گفت : استیو من ده تا انگشت دارم !!!
استیو نگاه بی حوصله ایی به باکی که حالا دستاشو مقابل صورت اون گرفته بود تا استیو بهتر بتونه ده تا انگشتشو ببینه انداخت : جدی؟ خوش به حالت !
باکی نوک بینیشو با پشت دستش مالید و استیو حرفشو ادامه داد : دیگه نمیزارم بیشتر از ظرفیتت مشروب بخوری باک ...
باکی بی توجه به استیو که مشخص بود از مست شدن دوست پسرش اصلا راضی نیست
خودشو مثل بچه گربه کشید و به استیو چسبید دستاشو دور گرن استیو قفل کرد و بعد
سرشو روی سینه استیو گذاشت
اما مدت زیادی دووم نیاورد
چون بعد از چند ثانیه با چشمایی که از اون درشت تر نمیشدن سرشو بلند کرد : استیو ؟
استیو موهای نا مرتب باکی رو عقب داد و باکی بدون این که منتظر جواب بمونه با همون لحن متعجب گفت : استیو اینارو !!!!!!
و بعد طوری که انگار یه چیز عجیبن با نوک انگشتش سینه استیو رو فشار داد و بعد وقتی مطمعن شد توهم نیست فشارشون داد
استیو کلافه به موهای خودش چنگ زد و باکی به کارش ادامه داد درحالی که حالا داشت میخندید
استیو حتی کلافه ترم شد و بعد با لحن عصبی و صدایی تقریبا بلند گفت : باکی نکن !!!
باکی دستاشو عقب کشید لباش به حالت معصومانه ایی جمع شد و بعد استیو برق اشک رو توی چشماش دید
به خودش لعنت فرستاد که اون جوری عصبی باهاش حرف زده
باکی با بغض واضحی توی گلوش گفت : سر من داد نزن ...
استیو اشکایی که روی گونه باکی سر میخوردنو پاک کرد : باکی من که اصلا داد نزدم ...هی گریه نکن ...اوکی ببخشید ...دیگه انجامش نمیدم باشه ؟

برخلاف تصور استیو باکی اشک ریختنو تموم نکرد
بلکه اشکاش شدت گرفت و درحالی که با پشت دستش صورت خودشو پاک میکرد گفت : همه ازم متنفرن ...توام ازم متنفری ...سرم داد میزنی چون ازم متنفری .....
استیو با ناباوری به باکی که گیج و غمگین جلوش نشسته بود و داشت گریه میکرد خیره شد و بعد باکی رو محکم بین بازوهاش کشید
بغلش کرد و شونه های باکی رو نوازش کرد : باکی هیچکس ازت متنفر نیست ...اصلا مگه میشه ازت متنفر بود ؟ نمیشه تورو دوست نداشت باکی ...
باکی صورتشو توی سینه استیو فرو کرد و نوک بینیشو به قفسه سینه استیو مالید و درحالی که حالا صداش به خاطر فرو رفتن توی آغوش استیو گرفته تر از قبل به نظر میومد گفت : ولی ازم متنفر میشی ...بعدش دیگه دوسم نداری ...بازم سرم داد میزنی ....نمیخوام دوسم نداشته باشی ...
استیو موهای نرم باکی رو نوازش کرد : تو حالت خوب نیست باکی ...باید بخوابی ...
باکی خودشو جلوتر کشید پاهاشو دور کمر استیو حلقه کرد و سرشو روی شونه استیو گذاشت و درحالی که پلکاش نیمه باز بود زمزمه کرد : نمیخوام ...خوابم نمیاد ....
استیو به نوازش کردن موهاش ادامه داد و باکی طوری که انگار این مسئله براش خیلی حیاتیه زمزمه کرد : هیچوقت ازم متنفر نشو استیو ....
استیو لبخند زد : اون روز هیچوقت نمیاد باکی ...قول میدم !
باکی بلاخره لبخند زد اما استیو نتونست لبخندشو ببینه ؛ خودشو بیشتر توی بغل استیو
جا داد و با لحنی که دیگه غمگین نبود گفت : من استیو راجرزو دوست دارم ...چشاشو دوست دارم ...شبیه دریاس ...
استیو لبخند زد همون طور که باکی رو توی بغلش بالا تر میکشید از جاش بلند شد و سمت اتاق مشترکشون رفت : دیگه چیارو راجبش دوست داری ؟
باکی ریز خندید : موهاشو دوست دارم ...نرمه ...طلاییه ...
استیو خندید و باکی ادامه داد : ریشاشو دوس دارم
استیو گونه باکی رو بوسید و بدون این که باکی رو از خودش جدا کنه روی تخت دراز کشید : دروغ نگو ...مجبورم کردی بزنمشون ...
باکی لباشو جمع کرد : نخیر ...من نکردم ...من دوسشون داشتم ...
استیو به چشمای گیج با کی خیره شد ؛ نور ماه اتاقو روشن کرده بود و استیو حالا به صورت واضح میتونست صورت باکی رو ببینه
صورتش سرخ شده بود و لباش به خاطر گریه کردنش سرخ و متورم شده بود
باکی دستاشو روی چشمای استیو گذاشت : نگام نکن !
استیو خندید : چرا ؟
باکی جوابی نداد فقط درمونده و معترض ناله کرد
و استیو دوباره خندید دستای باکی رو توی دستش گرفت و از روی چشمای خودش برداشت بوسیدشون و بعد باکی رو جلوتر کشید قبل از این که باکی بخواد اعتراضی بکنه شروع به بوسیدنش کرد

صبح با تکون خوردن جسم گرمی توی بغلش چشماشو باز کرد
باکی توی خواب دوباره تکون خورد تا یه نقطه مناسب تر روی تخت برای خواب پیدا کنه
استیو لبخندی بهش زد و بدن برهنه اشو بین بازوهای خودش کشید و بعد پتورو روی هردوشون بالاتر کشید
باکی انگار از اون وضعیت راضی بود چون دیگه تکون نخورد و دوباره به یه خواب عمیق رفت
استیو دیگه نتونست بخوابه فقط درحالی که چشماش هنوز بسته بود به صدای حرکت عقربه های ساعت دیواری گوش داد و دستاش بی اختیار مشغول نوازش کردن موهای باکی شدن
نمیدونست چقدر گذشته اما باکی بلاخره با یه خمیازه کوتاه اعلام بیداری کرد و بعد درحالی که هنوز گیج بود روی تخت صاف نشست
استیو راجب برهنه بودنش بهش هشدار نداد
درعوض از ویوایی که باکی بهش داده بود لذت برد
باکی با اخم سطحی ایی به اطرافش نگاه کرد و بعد دستی به کمرش کشید و با لحن بامزه و غرغر مانندی گفت : کمرم درد میکنه !
استیو خندشو خورد و خودشو روی تخت بالا کشید به تاج تخت تکیه داد : صبح بخیر ..
باکی خمیازه دیگه ایی کشید و بعد بدون این که به استیو نگاه کنه گفت : بازم که لختی ...
استیو خندید و بازوهاشو دور کمر باکی حلقه کرد روی تخت سمت خودش کشیدش و باکی بدون این که تلاشی بکنه توی بغل استیو افتاد
چند ثانیه گیج پلک زد و بعد با حس یه چیزی چشماش گرد شد : استیو !
استیو دوباره خندید : تقصیر من نیست باکی ...همش تقصیر خودته ...
باکی درحالی که گونه هاش سرخ شده بود ملافه تختو دور خودش پیچید و از روی تخت دراصل از روی استیو و دیکش بلند شد
و درحالی سعی میکرد به استیو نگاه نکنه سمت حموم توی اتاق رفت .
استیو بدون این که سعی در پوشوندن خودش داشته باشه با نیشخند گفت : داری فرار میکنی ؟ نمیخوای یه فکری به حال این بکنی ؟
باکی همون طور که سعی میکرد خودشو با ملافه بپوشونه با لحن حرصی ایی گفت : خودت یه فکری به حالش بکن !
استیو لبخند زد و از جاش بلند شد و قبل از این که باکی بتونه در حمومو ببنده دنبالش وارد حموم شد : باشه هرچی تو بگی !

Panacea (1)Where stories live. Discover now