نمیدونست چند ساعت طول کشیده اما تقریبا
دوساعت از ظهر گذشته بود که هواپیما وارد آسمون اوکراین شد
سم همزمان با رزرو بلیط سه تا اتاق توی هتل هم رزرو کرده بود
و نیازی نبود دنبال جایی برای موندن بگردن
فقط چند ساعت استراحت میکردن و بعد میتونستن برای روسیه بلیط بگیرن
ثور همزمان که چمدون لوکی رو پایین میاورد تا بزارتش توی ماشین فرودگاه برای عوض کردن جو سنگینی که از دیروز بینشون جریان داشت گفت : چقدر سنگینه لوک ..توش چی گذاشتی ؟
لوکی نگاهشو از صفحه گوشیش گرفت : ثور من خیلی نگرانم !
ثور چمدون خودشم کنار مال لوکی گذاشت : همین که برسیم روسیه همه چی تمومه لوکی ...
لوکی درحالی که سوار ماشین میشد گوشیشو توی جیبش برگردوند : اخبارو دیدی؟ هاوارد رفع اتهام شده ...آزادش کردن ...
ثور نگاه بیخیالی به خروجی فرودگاه انداخت
تونست استیو رو ببینه که همراه سم و نت و باکی بیرون اومدن بی توجه به خبری که لوکی بهش داده بود با خنده گفت : توروخدا نگاش کن ...یه جوری دست این پسره رو گرفته انگار
تحفه اس ...میخوان ازش بدزدنش !
لوکی اخم کرد : چه گیری دادی به باکی !
ثور توی صندلیش فرو رفت و وقتی بقیه دوتا ماشین جدا گرفتن به راننده گفت دنبال ماشینای اونا بره و بعد جواب لوکی رو داد : ببخشید که به لطف باکی عزیز شما الان عین آواره ها سرگردونیم ...حالا جرعت نداریم به آقا گیرم بدیم ...صدتا صاحاب پیدا میکنه که میخوان جرت بدن ...لوکی نیشگونی از پهلوی ثور گرفت : جلوش اینارو نگی! همین جوری ام داغون شده ...ندیدیش؟
ثور به موهای خودش دست کشید : فعلا هممون توی یه کشتی ایم ؛ اونم که خداروشکر داره غرق میشه !
لوکی خندید : جدیدا چقد غر میزنی ثور ... من اصلا حوصله ندارم وقتی پیر شدیم یه پیرمرد غرغرو رو تحمل کنما !
ثور بلند خندید : اون موقع میتونی دندون مصنوعیامو قایم کنی منم که بدون اونا نمیتونم حرف بزنم دیگه غرغرامم نمیشنوی !لوکی مشت کم جونی به شونه ثور زد : پس به اونجاشم فک کردی ...
ثور لبخند شیرینی زد : ببین من به همه چی فک کردم ! دوتا بچه میخوام ! یکیشون باید حتما دختر باشه ، میخوام خودم موهاشو ببندم هر روز ببرمش مدرسه ؛ تازه یه خونه کوچولو میگیریم با کلی گل و گیاه ، اصن دوتایی گلخونه میزنیم ، نه گلفروشی بهتره ...لوکی سری در اعلام قطع امید از ثور و عقلش تکون داد و باقی مسیر به ساختمونای نا آشنای شهر چشم دوخت
با رسیدن به هتل و گرفتن اتاقاشون کمی آرامش به ناخداگاه هرکدومشون تزریق شد
همشون بجز استیو
اون نگران بود تمام مدتی که توی تراس اتاق دور از چشم باکی سیگار میکشید
یا وقتی همه دور هم نشسته بودن تا راجب ناهار فکر کنن
و حتی حالا که داشت سعی میکرد قبل از پرواز ساعت هشت شبشون باکی رو راضی کنه باهاش یه چرخی توی شهر بزنه
باکی بلاخره کم آورد
استیو انقدر اصرار کرد که باکی آخرش مجبور شد قبول کنه
و حالا درحالی آفتاب داشت غروب میکرد
اون دونفر داشتن بی هدف توی خیابونا قدم میزدن
همه مغازه ها تم سال نو به خودشون گرفته بودن و هر طرفی رو که نگاه میکردی میتونستی یه اثری از گوزن ، جوراب بافتنی ، مجسمه بابانوئل ؛ رنگ قرمز و درخت پر زرق و برق کریسمس ببینی
استیو دست باکی رو توی دستش گرفت و نگاهشو از ویترین مغازه ها به باکی ایی داد که حالاصورتش از سرما سرخ شده بود : اگه همه چی خوب پیش بره میتونیم تعطیلات سال نو رو دوتایی درحالی که کنار شومینه نشستیم بگذرونیم !
استیو جملشو با لبخند دلنشینی تموم کرد اما تاثیری روی چهره غمگین باکی نزاشت
باکی بینیشو بالا کشید و محکم تر دست گرم و بزرگ استیو رو فشار داد
استیو با عجز نالید : باکی ....بیا همه چیو فراموش کنیم ....باشه ؟
بیا از اول شروع کنیم ....من از اول عاشقت میشم و تو ....
چندثانیه سکوت کرد ، این حقیقت که باکی از اول به استیو علاقه مند نبوده دوباره دلشو شکست
اما لبخند زد و جمله اشو کامل کرد : توام کم کم دوستم داشته باش !
اجازه نداد باکی چیزی بگه ، نمیخواست چیزی ازش بشنوه که ناامیدش کنه
فقط جلو رفت فاصله اشونو پر کرد و لبای باکی رو بوسید تا بهش ثابت کنه حرفاش واقعی ان
YOU ARE READING
Panacea (1)
Fanfiction(Marvel) (تکمیل شده ) این دنیا پر از آدمای بده ! -چون بد بودن راحت تر از خوب بودنه ؛ بد بودن تورو از هر راهی سریع تر به هدفت میرسونه ! تو چرا بد نیستی ؟ -من خوب نیستم ! نگفتم خوبی ...گفتم بد نیستی این دوتا باهم خیلی...