وقتی باکی برگشت؛ استیو روی مبل خوابش برده بود
درحالی که مشخص بود تمام مدت منتظر برگشتن باکی نشسته بوده ، پارلا و توبی بی سر و صدا رفتن به اتاقشون تا استیو رو بیدار نکنن و باکی وقتی لباساشو عوض کرد
با خودش یه پتو آورد تا روی استیو بزنه ، استیو همون طور که روی مبل نشسته بود و دستشو تکیه گاه سرش کرده بود
به خواب رفته بود
باکی سعی کرد آروم پتو رو روی استیو بزنه تا بیدارش نکنه
اما انگار خواب استیو سبک بود چون پلکش پرید و از خواب بیدار شد
همین که نگاهش به باکی افتاد خواب از سرش پریدسیخ روی مبل نشست و طوری که انگار انتظار نداشته باکی دوباره برگرده بهش خیره شد
باکی با شرمندگی زمزمه کرد : ببخشید ...نمیخواستم بیدارت کنم ...
استیو اهمیتی به عذرخواهی باکی نداد فقط اونو به عنوان یه روزنه امید درنظرگرفت چون انتظار داشت باکی بعد از برگشتن مثل عصر باهاش و قبل از رفتنش برخورد کنه
اما انگار باکی قصد نداشت با استیو برخورد بدی داشته باشه
چون کنار استیو و نشست و درحالی که صورت
رنگ پریده استیو رو نوازش میکرد زمزمه کرد : حالت خوبه استیو ؟ رنگت پریده ....
استیو گیج شده بود ، نمیدونست دلیل این تغییر رفتار باکی چیه
دلش میخواست خوشحال باشه اما بیشتر نگران بود
باکی نفس عمیقی کشید و نگاهشو از استیو گرفت : ناراحتی که برگشتم ؟
استیو به موهای خودش چنگ زد : ناراحتم ؟ حتی نمیتونی بفهمی تو این چند ساعت چه حالی داشتم باک !
باکی به یه نقطه نامشخص روی پارکت ها خیره شد : فک نکن همه چی تموم شده ....فقط ...من همه سعیمو کردم ولی نتونستم ازت دل بکنم ...
استیو بلاخره لبخند زد و باکی با همون لحن جدی ادامه داد : ولی دیگه نمیخوام تو بیخبری بمونم ....میخوام همه چیو بدونم ...شرطم برای موندن اینه !
استیو چندثانیه سکوت کرد و بعد زمزمه کرد: باکی ! دونستن جزئیات فقط باعث میشه اذیت بشی ...
باکی جدی تر شد : این یعنی نه !؟
استیو به چشمای جدی و تیره باکی خیره شد
دوباره همون نگاه عجیب و مرموز ، مطمعن بود اگه مخالفت کنه باکی رو برای همیشه از دست میده
چاره ایی نداشت جز تن دادن به خواسته باکی
پس با وجود این که ناراضی بود گفت : هرچی تو بخوای ..
باکی سری تکون داد و بعد لبخند بی حالتی زد درحالی که به استیو نگاه نمیکرد
استیو بلاخره از جاش بلند شد و باکی تا زمانی که از دیدش خارج شد و داخل اتاق خوابشون رفت بهش خیره موند
YOU ARE READING
Panacea (1)
Fanfiction(Marvel) (تکمیل شده ) این دنیا پر از آدمای بده ! -چون بد بودن راحت تر از خوب بودنه ؛ بد بودن تورو از هر راهی سریع تر به هدفت میرسونه ! تو چرا بد نیستی ؟ -من خوب نیستم ! نگفتم خوبی ...گفتم بد نیستی این دوتا باهم خیلی...