23

85 11 34
                                    

استفن خودشم نفهمید با چه سرعتی وسایلشون رو جمع کرد
احساس خیلی بدی داشت طوری که انگار هر لحظه ممکنه تمام محتویات داخل معده اش رو بالا بیاره
فقط تاجایی که تونست وسایل مورد نیاز رو برداشت و توی ماشین ریخت
بچه هارو آماده کرد و فرستادشون توی ماشین و بعد هرچی پول نقد داشتن توی پاکت گذاشت و توی کوله پشتی تونی جا داد
تونی تمام مدت از اومدن امتنا کرده بود و حالا که استفن به زور سوار ماشینش کرده بود
با اخم زل زده بود به جاده تاریک
استفن همین که سوار ماشین شد اسلحه ایی که تونی هیچ ایده ایی نداشت از کجا آورده رو چک کرد و بعد بی حرف ماشینو روشن کرد و سمت آدرسی که استیو براش فرستاده بود راه افتاد
آدرس یه مکان خارج شهر بود و تا اونجا باید حداقل یه ساعت رانندگی میکردن
استفن وقتی بلاخره از شهر خارج شدن سکوت رو شکست : برادرت خودش ازم خواست ...
تونی بهش اشاره کرد " نمیتونم تنهاش بزارم"
استفن نفس عمیقی کشید : اون حواسش هست که تو دردسر نیوفته !
تونی دوباره اخم کرد اما دیگه چیزی نگفت
استفن تقریبا چهل دقیقه بی وقفه رانندگی کرد تا این که بلاخره صدای توبی دراومد : من دستشوایی دارم !
استفن به مپ ماشین نگاهی انداخت : میتونی ده دقیقه نگهش داری؟
توبی توی صندلیش فرو رفت : اوهوم ..
درست ده دقیقه بعد به یه پمپ بنزین رسیدن
توبی رفت تا به کارش برسه و استفن رفت توی فروشگاه و چند دقیقه بعد با یه جعبه کوچیک دونات برگشت
جعبه رو روی پای تونی گذاشت و لبخند زد : میخوای تا مکزیک باهام قهر بمونی ؟
تونی چشماشو چرخوند و به استفن اشاره کرد" من بچه نیستم ، قهر نکردم !!!"
استفن خندید : خیله خب ؛ الان باور کردم
تونی توجهی به استفن نکرد و فقط جعبه دوناتشو باز کرد دوتاشو به پارلا و توبی داد و یکیشو با میلی سمت استفن گرفت و بقیشو برای خودش نگه داشت
تقریبا یه ربع بعد استفن تونست باند قدیمی فرودگاه رو ببینه
اونجا باید متروکه میبود اما انگار چاوز اونو به ملک خصوصی و یه باند پرواز برای هواپیمای کوچیک خودش تبدیل کرده بود
همین که استفن ماشینو جلوی حصار فرودگاه متوقف کرد
یه مرد میانسال سمتشون اومد ؛ حصار رو برداشت و اجازه داد برن داخل
استفن ماشینو توی محوطه خلوت و نیمه تاریک فرودگاه پارک کرد
مرد که تقریبا انگلیسی و اسپانیایی رو باهم میکس کرده بود و با لهجه عجیبی صحبت میکرد با لبخند سمتشون اومد : استیو بهم گفت چه اتفافی افتاده ...بیچاره دونالد...انگار میدونست پسرش چقدر بدذاته که همیشه نگران تونی و استیو بود ...
استفن با چاوز دست داد و مرد درحالی که موهای فر و تقریبا سفیدش رو مرتب میکرد
کمک کرد استفن چندتا چمدون رو عقب هواپیمای کوچیک جا بده
تونی بچه هارو همراه خودش برد و هرسه تاشون سوار هواپیما شدن
استفن سوار ماشین شد تا قبل از سوار شدن به هواپیما و تا زمانی که موتور هواپیما گرم میشه
یه جایی توی سوله نزدیک باند پارکش کنه
اما همین که ماشینو روشن کرد متوجه شد چندتا ماشین دارن سمت باند میان
خیلی سریع فهمید قصدشون بستن باند و جلوگیری از بلند شدن هواپیماس
با فریادی که زد به چاوز علامت داد بیشتر از اون منتظر نمونه
و بعد مسیر ماشینش رو عوض کرد اسلحه رو برداشت و همزمان با آدمای ماشینای مهاجم اونم شروع به تیر اندازی کرد
انگار هیچی اون ماشینارو متوقف نمیکرد پس استیو باید جلوشونو میگرفت قبل از این که باند رو بگیرن و مانع بلند شدن هواپیما بشن
هواپیما روی باند به جلو حرکت کرد
هر لحظه سرعتش به تیک آف نزدیک تر میشد
تونی تازه متوجه شده بود دارن بلند میشن
و این براش عجیب بود
استفن هنوز نیومده بود و اونا داشتن میرفتن
تونی کاملا گیج شده بود
فقط وقتی از پنجره کوچیک جلوی هواپیما نگاهش به مقابل افتاد
تازه متوجه شد اوضاع از چه قراره
استفن سرعت ماشین رو بیشتر کرد
اگه نمیتونست از روی باند کنار بفرستتشون میتونست همونجایی که هستن متوقفشون کنه
توی چند ثانیه هواپیما از روی باند بلند شد و قبل از این که ماشین های مهاجم جلوتر بیان
ماشین استفن با سرعت سرسام آوری به یکی از ماشینا برخورد کرد و باعث انفجار بزرگی شد
قدرت انفجار اون دوتا ماشین به حدی بود که ماشین کناری ماشین مهاجم هم همراهشون منفجر شد و هواپیمای کوچیک چاوز به خاطر موج انفجار کمی از مسیرش منحرف شد
تونی همونجا خشکش زد
ماشین استفن اون پایین زیر پاهاش داشت توی آتیش میسوخت
همه چیز انقدر سریع اتفاق افتاد که تونی حتی نتونست واکنشی نشون بده

حالا که بلاخره مشخص شده بود قراره چیکار کنن
انگار همگی به آرامش رسیده بودن
لوکی و ثور رفته بودن تا وسایلشونو جمع کنن و سم داشت همه اموالشونو با کمک نت میفروخت تا همه پول هارو به حساب مسکو حواله کنن
و استیو داشت لباسای خودش و باکی رو توی چمدون میزاشت
باکی بلاخره از جایی که نشسته بود بلند شد و با قدمای آهسته خودشو به اتاق خوابشون رسوند به چارچوب در تکیه داد چون نمیتونست روی پاهاش وایسه : من همراهت نمیام ...
استیو حتی نچرخید تا باکی رو ببینه : ازت نظر نخواستم !
باکی سرشو پایین انداخت : برات دردسر درست میکنم ...
استیو نفسشو کلافه فوت کرد : فقط یه گوشه وایسا و بزار کارمو بکنم ...بزار هردومونو از این وضعیت خلاص کنم باکی ...بزار گندی که زدی رو جمع کنم
صداش حالا عصبی بود و باعث میشد باکی شرمنده تر بشه
استیو بلاخره زیپ چمدون رو بست : همه چی رو میتونم حل کنم ...جز کاری که با قلبم کردی ...
باکی بلاخره سرشو بالا آورد و همون لحظه پشیمون شد چون نگاهش به چشمای سرد و بی روح استیو افتاد
استیو چمدون رو کنار تخت گذاشت : کاش میتونستم ازت متنفر بشم باکی ...کاش میتونستم مثل تو باشم ...بی احساس ! ظالم !

استیو بعد از اون حرفا تنه ایی به باکی زد و از اتاق بیرون رفت و باکی همونجا دم در روی زانوهاش افتاد
تحمل این استیو از همه چی سخت تر بود
استیوی که خودش بهش تبدیلش کرده بود
استیو سمت سم رفت تا چیزی بگه اما زنگ خوردن گوشیش باعث شد توجهشو به اون بده
همین که گوشی رو جواب داد سم تونست ببینه رنگ نگاهش تغییر کرد
استیو وحشت زده شده بود ، به محض خاموش شدن صدای اون طرف خط
استیو با گیجی توام با ترس نالید : باید همین الان بریم !
سم گیج پرسید : چی؟ چرا؟ چیشده ...
استیو به موهای خودش چنگ زد : هاوارد کار خودشو کرد ....استفن مرده ...تا تک تکمونو نکشه آروم نمیشه ... باید باکی رو از اینجا دور کنم ...
استیو درحالی که دور خودش میچرخید و با استرس سیم کارتش رو از گوشیش خارج میکرد زمزمه کرد
و بعد گوشی های اون دونفرم ازشون گرفت
همه رو توی دستشوایی انداخت و سیفون رو کشید درحالی که از پاکت توی جیبش گوشی های جدید بیرون میاورد گفت : حالا که خیالم تقریباً از بابت تونی و بچه ها راحته
وقتشه خودمونو از مخمصه نجات بدم ..‌
استیو بعد از اون حرف دست باکی رو گرفت و دنبال خودش از خونه بیرون برد
همه چمدون هارو توی صندوق ماشین انداخت و بعد منتظر موند تا سم و نت ام بیان
وقتی همه سوار ماشین شدن به ثور و لوکی زنگ زد
و بعد خودشو به یه محله داغون پایین شهر رسوند
چند دقیقه با یه مرد سیاهپوست و هیکلی حرف زد و بعد باکی تونست ببینه ازش یه پاکت گرفت و سمت ماشین برگشت
پاکت رو توی بغل باکی انداخت و درحالی که ماشینو روشن میکرد گفت : از حالا اسمت سباستینه ، سباستین استن!
باکی به مدارک هویتی جعلی ایی که استیو برای دوتاشون گرفته بود خیره شد
سباستین استن و کریستوفر ایوانز !
باکی پاکت رو توی مشتش فشار داد ، حالش از اون بدتر نمیشد
حس میکرد نفس هاش به سختی بالا میاد
اون باعث مرگ استفن شده بود ، استفن مرده بود و اونا حتی نمیتونستن براش یه مراسم یادبود بگیرن
حتی نمیتونستن برای دوستشون عذاداری کنن و مجبور بودن توی سکوت خودشون برای دوست از دست رفتشون
غمگین باشن
باکی از خودش متنفر شده بود از انتقامی که به جای هاوارد از استیو و بقیه گرفته بود و باعث آواره شدن همشون و نابود شدن زندگیشون شده بود
باکی به معنای واقعی به همه چی گند زده بود
و حالا دلش میخواست یه معجزه اتفاق میوفتاد به عقب برمیگشت و همه چی رو جور دیگه ایی رقم میزد

Panacea (1)Where stories live. Discover now