استیو پارلارو که توی بغلش بود پایین گذاشت و کلید رو از جیب کتش بیرون کشید
درو باز کرد و اجازه داد پارلا زودتر از خودش بره داخل و بعد خودش وارد خونه شد
میتونست صدای گریه بچگونه ایی رو بشنوه
به طرز ناگهانی ایی ظربان قلبش بالا رفت و نگران شد : توبی!!؟
صدای گریه قطع شد و بعد استیو توبی رو دید که از آشپزخونه بیرون اومد
استیو سمتش رفت و جلوش زانو زد : توبی؟ چیشده ؟
توبی با بغض بچگونه ایی درحالی که دوباره داشت گریه اش میگرفت گفت : دستمو بریدم ...استیو به زخم عمیق کف دست توبی خیره شد : اوه خدا ....
نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط باشه و بعد توبی رو بغل کرد سویچ ماشینو داد به پارلا تا زودتر بره و در ماشینو باز کنه
تمام مدتی که توی راهروی بیمارستان قدم میزد
به این فکر میکرد که شاید حق با سم بوده ؛ اون چه طور میتونه پدر دوتا بچه باشه وقتی حتی نمیتونه زندگی خودشو درست و حسابی
مدیریت کنه
نفس عمیقی کشید ؛ پارلا روی صندلی توی راهرو نشسته بود و داشت با دستبند صدفی خودش بازی میکرد
استیو کنارش نشست و موهای قهوه ایی رنگ و لختشو نوازش کرد
پارلا لباشو جمع کرد : بابایی؟
استیو لبخند زد : چیزی میخوای پرنسس ؟
پارلا سرشو پایین انداخت : گشنمه ...
استیو پلکاشو روی هم فشار داد ؛ اون بچه از صبح هیچی نخورده بود و حالا ساعت چهار بعد از ظهر بود
لعنتی به خودش فرستاد و از جاش بلند شد : تو همین جا بمون من الان میام
پارلا چیزی نگفت و استیو به سمت کافه بیمارستان رفت
نمیدونست پارلا چی ممکنه دوست داشته باشه
اما با راهنمایی خانومی که اونجا کار میکرد براش یه کیک کوچیک پر از ترافل رنگی و یه آبمیوه گرفت
و وقتی برگشت اونارو بین خودش و پارلا روی صندلی خالی گذاشت
پارلا ذوق زده به کیکش نگاه کرد و مشغول خوردن شد و استیو نگران به دیوار سفید راهرو خیره شد
بلاخره با اومدن دکتر سکوت کر کننده راهرو از بین رفت
دکتر لبخندی زد : حالش خوبه ؛ خوشبختانه آسیب جدی نبوده ولی مجبور شدیم زخمشو بخیه بزنیم
بهتره یه مدت به دستش استراحت بده
استیو سری تکون داد
دکتر بهش گفت میتونه همین الان توبی رو ببره خونه و بعد از استیو دور شد
استیو تمام مدت توی سکوت به توبی کمک کرد لباساشو بپوشه و حتی تا خونه ام این سکوت ادامه داشت
فقط گهگاهی پارلا و توبی باهم توی ماشین پچ پچ میکردن
اما استیو کاملا سکوت کرده بود
باید هرچه سریع تر یه پرستار مناسب برای اون دوتا پیدا میکرد
همین که به خونه رسید با تونی مواجه شد که
نگران روی مبل نشسته بود
تازه یادش اومد کف آشپزخونه پر از خون بوده و اون وقت نکرده تمیزش کنه
تونی همین که چشمش به توبی و دست پانسمان شدش افتاد نگران ترم شد
استیو کتشو روی دسته مبل انداخت : چیزی نیست نگران نباش ! فقط یه زخم کوچیک بود که قهرمان خوب از پسش براومد
توبی لبخند دندون نمایی زد.
تونی نفس راحتی کشید و تازه نگاهش به پارلا افتاد و بعد سوالی به استیو خیره شد
استیو کنار تونی نشست مطمعن بود همشون الان گشنه ان پس گوشیشو از جیبش بیرون کشید تا غذا سفارش بده : فک کن دارم تشکیل خانواده میدم !
جواب نگاه سوالی تونی رو درحالی داد که سرش توی گوشیش بود و داشت منو رو بالا و پایین میکرد
تونی سرشو کج کرد ، میخواست بحث رو ادامه بده اما با ویبره گوشیش حواسش از استیو پرت شد و نگاهش سمت گوشیش رفت
استیو بعد از سفارش غذا کمک کرد توبی روی تخت اتاق خودش بخوابه
پارلام انگار خسته بود چون کنار توبی دراز کشید و بعد از چند دقیقه به خواب رفت
استیو به اون دوتا فرشته معصوم خیره شد
سه تا اتاق خالی توی خونه داشتن که استیو
و تونی ازشون استفاده نمیکردن
و حالا استیو تصمیم گرفته بود اونارو برای دوتا بچه هاش آماده کنه
بلاخره چشم از اون دوتا برداشت و برگشت کنار تونی که داشت کتاب میخوند
گوشی رو سمتش گرفت : میخوام برای بچه ها اتاق آماده کنم ؛ نظرت چیه ؟
تونی به عکسایی که توی گوشی استیو بود خیره شد و بعد چشماشو چرخوند( بد سلیقه)
استیو ابرویی بالا انداخت : خب اگه تو ایده بهتری داری نشونم بده !
تونی گوشیشو برداشت و بعد از یه سرچ کوتاه
یه صفحه پر از عکس دست استیو داد
استیو به اون عکسا نگاه کرد : واو ...
تونی ابرویی بالا انداخت و به استیو اشاره کرد ( حالا معنی سلیقه رو فهمیدی ؟)
استیو خندید : خیله خب تو این یه مورد تو از من سر تری !
تونی پوزخند زد و به استیو اشاره کرد(من تو همه چی از تو بهترم بچه!)
استیو بیصدا خندید ؛ با صدای زنگ از جاش بلند شد
غذاهارو تحویل گرفت و بچه هارو بیدار کرد
تا غذا بخورن و بعد خودش رفت تا برای شب آماده بشه
همین که ساعت از ده و نیم گذشت
استیو بچه هارو به تونی سپرد و از خونه خارج شدتا بندر بیشتر از دوساعت راه بود
و استیو حدوداً نزدیک ساعت یک به محل قرارشون رسید
کانتینر ها آماده بودن و لوکی و نت همراه دونفر غریبه که به نظر میومد آدمای ثور باشن کنار یه کانتینر وایساده بودن
استیو ماشین رو با کمی فاصله ازشون پارک کرد و پیاده شد
تازه چشمش به ثور افتاد که کنار لوکی وایساده بود
یه پیراهن سفید تنش بود و کت سبز رنگش رو روی شونه اش انداخت بود
مثل همیشه دکمه های اول لباسش باز بود و ویپش رو هرازچندگاهی لای لباش میزاشت و ازش کام میگرفت
استیو با قدمای آهسته سمتشون رفت ؛ ثور لبخند دوستانه ایی زد و دستشو جلو آورد با استیو دست داد و بعد دستشو توی جیب شلوارش فرو کرد
استیو نگاهی به کانتینر های خالی انداخت
بلاخره سر و کله کامیون ها پیدا شدآدمای استیو کامیون هارو نزدیک ورودی کانتینر ها پارک کردن و پیاده شدن
تمام اون آدمارو به صف کردن و قبل از فرستادنشون داخل کانتینر
بهشون یه چیزی تزریق میکردن ؛ ثور با تعجب به اون سرنگ های کوچیک خیره شد : این چیه؟
استیو دستاشو توی جیب شلوارش فرو کرد :پروپانیدید ! داروی بیهوشیه ؛ باعث میشه ؛آروم و بی دردسر باقی بمونن
ثور سری تکون داد : انگار فکر همه جاشو کردین !
استیو اخم کرد : من کارمو دقیق و بی نقص انجام میدم آقای اودینسان
ثور لبخندی زد و توی سکوت به اون آدما خیره شد
استیو نگاهشو توی محوطه خلوت بارگیری چرخوند
یه احساس بد داشت و انگار احساسش اونقدرام بی دلیل نبود
چون نگاهش به نور کم فلش افتاد که توی یه لحظه از پشت یه کانتینر به چشمش خورد
نگاهشو به نقطه دیگه ایی دوخت و آروم سمت لوکی گفت : یه نفر داره جاسوسیمونو میکنه ! نزار فرار کنه !
لوکی دستاشو توی جیبش فرو کرد و طوری که کسی متوجهش نشه از جمع جدا شد
چند دقیقه بعد صدای جیغ دخترونه ایی توی محوطه خلوت لنگرگاه پیچید
و بعد ثور تونست لوکی رو ببینه که یه دختر جوون رو به زور با خودش سمت اونا میاورد
لوکی دختر رو توی چند قدمی استیو روی زمین پرت کرد و گوشی و دوربینشو به استیو داد : راست میگفتی ! داشت ازمون عکس و فیلم میگرفت !
استیو به عکسایی که توی دوربین دختر بود نگاهی انداخت : اون عکسا میتونست تا ابد بندازتشون گوشه زندان .
نگاهی به دختر انداخت چند قدم سمت لنگرگاه برداشت و بعد گوشی و دوربین دختر رو توی دریا پرت کرد و سمتشون برگشت : اسمت چیه ؟
دختر سرشو بلند نکرد : ژاکلین ...
استیو به کانتینر ها که کم کم داشت پر از آدم میشد خیره شد : خوب گوش کن ژاکلین چون حرفمو دوباره تکرار نمیکنم؛ تا سه میشمارم تا از جلوی چشمام گم و گور شی ؛ بعد از عدد سه ؛ حتی جنازتم از اینجا نمیره بیرون !
دختر به محض شنیدن اون حرف از جاش بلند شد و پا به فرار گذاشت
استیو زیر لب شروع به شمردن کرد : یک !
دو!
سه!
همزمان با شمردن دستش داشت صدا خفه کن رو سر اسلحه اش محکم میکرد و بعد صدای ظریف شلیک گلوله مثه پرتاب دارت توی هوا پخش شد
چند متر اون طرف تر ژاکلین روی زمین افتاده بود و حتی توی تاریکی شب و زیر نور ضعیف و زرد رنگ چراغ های بندر میشد خون غلیظش رو روی آسفالت دید
استیو نفس عمیقی کشید
ثور بی حوصله گفت : میتونستی همنجا کلکشو بکنی ...
استیو اسلحه رو سر جاش یعنی پشت کمرش برگردوند : اونوقت مجبور بودم التماس هاش برای زنده موندنو تحمل کنم !
تنه ایی به ثور زد و با بسته شدن در آخرین کانتینر استیوم
سوار ماشینش شد و از اون مکان فاصله گرفت .
YOU ARE READING
Panacea (1)
Fanfiction(Marvel) (تکمیل شده ) این دنیا پر از آدمای بده ! -چون بد بودن راحت تر از خوب بودنه ؛ بد بودن تورو از هر راهی سریع تر به هدفت میرسونه ! تو چرا بد نیستی ؟ -من خوب نیستم ! نگفتم خوبی ...گفتم بد نیستی این دوتا باهم خیلی...