با حس یه چیز پشمالو که بینیشو قلقلک میداد چشماشو باز کرد و ناخداگاه ناله ایی به خاطر سر دردش از دهنش در رفت
انگار صداش توجه باکی رو جلب کرد چون به سرعت از آشپزخونه خارج شد و وینتر رو که روی قفسه سینه استیو نشسته بود توی بغلش گرفت
نوازش کرد و بعد روی زمین گذاشت و برگشت به آشپزخونه بار بعدی که برگشت پیش استیو براش یه لیوان آب آورده بود
استیو لیوان آب رو ازش گرفت و بعد گیج به اطرافش نگاه کرد : باکی؟...
باکی لبخندی بهش زد و مقابلش روی مبل نشست
استیو گیج شده بود ؛ جایی که بود هیچ شباهتی به خونه خودش نداشت : باکی ..اینجا ...
باکی دفترچه اشو برداشت و شروع به نوشتن کرد ( خونه منه !)
استیو لیوان آب رو روی میز جلوش گذاشت : من اینجا چیکار میکنم ؟
باکی نفس عمیقی کشید و دوباره شروع به نوشتن کرد ( دیروز عصر اومدی دم خونه ام ؛حالت خوب نبود ، مست بودی و داشتی گریه میکردی وقتی آوردمت تو همونجا روی مبل خوابت برد )
استیو تازه یادش اومد چه اتفاقی افتاده ؛ دوباره مست کرده بود
پلکاشو روی هم فشار داد و لعنتی به خودش فرستاد
منتظر شد تا باکی بابت رفتارای احمقانش شماتتش کنه اما باکی فقط توی دفترچه نوشت ( بهتره یه دوش بگیری ؛ برات حوله و یه دست لباس که احتمالا اندازته کنار گذاشتم )
استیو شرمنده پشت گردن خودش دست کشید ؛ باید از باکی ممنون میبود که انقدر باهاش راه میاد
باکی نگاهی به ساعت انداخت و از جاش بلند شد ( من باید برم سر کار )
و بعد سمت اتاقش رفت چند دقیقه بعد درحالی که آماده شده بود از اتاق بیرون اومد ( اگه گشنه ات شد غذا توی یخچاله فقط باید گرمش کنی )
این تنها چیزی بود که باکی توی دفترچه نوشت و بعد از خونه بیرون رفت
استیو به وینتر که حالا جای باکی مقابلش روی مبل نشسته بود خیره شد : عالی شد !
وینتر پنجه هاشو لیس زد و بعد بی خیال سمت آکواریومی که روی دیوار نصب شده بود رفت
از پایین بهش خیره شد انگار داشت توی ذهنش نقشه شکار ماهی های از همه جا بیخبرو میکشید
استیو از جاش بلند شد ؛ نمیخواست مزاحم باکی بشه
اما نمیتونست به خواسته اش عمل نکنه پس با قدمای آهسته سمت اتاق باکی رفت
باکی همون طور که گفته بود براش یه حوله و یه دست لباس روی تخت گذاشته بود
استیو نگاهی به اتاق خواب باکی انداخت یه اتاق کوچیک و تقریبا خلوت کنار تخت یه گرامافون مدرن بود
و یه آباژور پایه دار ؛ انگار باکی از دهه چهل اومده بود به این زمان
استیو ناخداگاه لبخند زد دوست داشت بدونه صفحه ایی که باکی روی گرامافون گذاشته چی پخش میکنه
پس فقط سوزن رو روی صفحه گذاشت و روی تخت نشست
چند ثانیه سکوت و بعد صدای موسیقی توی اتاق پخش شدصدای آرام بخش پیانو سکوت اتاق رو پر کرده بود
استیو این آهنگو خوب یادش بود ؛ پدربزرگش
عاشق این آهنگ بود و البته خودش ؛ بهترین دوران زندگیش همون وقتی بود که پدر بزرگش هنوز زنده بود
اون هر روز استیو رو روی صندلی چوبیش مینشوند و وقتی مشغول آب دادن به گل هاش بود این آهنگ رو زمزمه میکرد
یه آهنگ عاشقانه از جانی متیس به اسم
It's Not for Me to Say
استیو لبخندی زد و زیرلب آهنگ رو زمزمه کرد تمام مدتی که آهنگ پخش میشد استیو توی خاطراتش غرق شده بود و بعد از تموم شدن آهنگ و جدا شدن سوزن از صفحه گرامافون بود که استیو تازه به خودش اومد
نگاهی به ساعت انداخت و حوله رو از روی تخت برداشت همین الانشم دیگه اثری از مستی توی بدنش باقی نمونده بود اما ترجیح داد یه دوش کوتاه بگیره
انگار باکی واقعا با دقت براش لباس پیدا کرده بود تا مطمعن بشه لباسا اندازه استیو باشن
هرچند استیو حس میکرد با این وجود اون لباسا یکم براش تنگن
نگاهی به خودش توی آینه انداخت و از اتاق بیرون اومد
کتش رو از روی دسته مبل برداشت و نگاهی به وینتر انداخت : دختر خوب !
وینتر پشتشو به استیو کرد و رفت توی اتاق باکی
و استیو درحالی که کلید یدک خونه باکی رو از روی میز برمیداشت از خونه بیرون رفت
درو بست و لباساشو روی صندلی عقب ماشینش انداخت
میخواست بره خونه اما بعد به این نتیجه رسید که باید از باکی تشکر کنه
این که یه دفعه رفته و روی سرش خراب شده
اونم با اون حال بدش و این که باکی با صبر حوصله ازش مراقبت کرده همه اینا باعث میشد استیو حس کنه
یه عذرخواهی حسابی بهش بدهکاره
حتی نمیدونست توی اون حالش چی به زبون آورده
امیدوار بود حداقل چرت و پرت نگفته باشه
ماشینشو روشن کرد و سمت کافه ایی که باکی توش کار میکرد رفت
زیاد طول نکشید تا به کافه رسید و بعد با قدمای آهسته سمت پیشخوان کافه رفت جایی که باکی سرش با قهوه ساز گرم بود و یه پسر دیگه داشت چندتا سفارش رو آماده میکرد
استیو نگاهی به باکی که هنوز متوجهش نشده بود انداخت
اون داشت با دقت فوم رو روی قهوه شکل میداد
توجه استیو به جعبه فلزی جلوی پیشخوان قسمت باکی جلب شد که روش با خط درشت نوشته شده بود "لطفا انعامتونو اینجا بزارید "
استیو متعجب به اون جعبه خیره شد
و همکار باکی که انگار توجهش جلب شده بود با لحن بی حوصله ایی طوری که انگار کار هر روزشه توضیح داد : اون انعام نمیگیره ! فقط باید بندازیش اون تو !
حالا توجه باکی ام جلب شده بود و تازه متوجه استیو شده بود
بلاخره فنجون آماده اسپرسو رو روی پیشخوان گذاشت و با ابروهای بالا رفته به استیو خیره شد
انگار راجب سایز استیو اشتباه کرده بود اون لباسا براش تنگ بودن
استیو لبخند شرمنده ایی زد : خواستم بیام ازت بابت همه چی تشکر کنم ...و ...عام ..
نمیدونست چی بگه پس فقط اولین چیزی که به ذهنش رسید رو به زبون آورد : میشه یه قهوه داشته باشم ؟
باکی خندید و سمت قهوه ساز رفت با حوصله فنجون کرمی رنگ قهوه رو پر کرد و بعد با فوم
شیر یه طرح عجیب روش درست کرد
و فنجون رو جلوی استیو گذاشت ؛ استیو با لبخند فنجون رو برداشت چند ثانیه به اسپرسوی غلیظ و طرح عجیبش خیره شد
و بعد طوری که انگار واقعا براش سواله گفت : باید انعاممو بندازم این تو ؟
باکی سر تکون داد و استیو دوبرابر پول سفارشش رو به عنوان انعام داخل اون جعبه انداخت به ساعتش نگاهی کرد و سمت باکی گفت : خیلی مونده تا کارت تموم بشه ؟
باکی سرشو به نشونه نه تکون داد و استیو درحالی که حالا داشت از قفسه ها یه کیک انتخاب میکرد گفت : پس میمونم تا کارت تموم بشه !
باکی خواست مخالفت کنه اما استیو دیگه کیکش رو انتخاب کرده بود و حالا پشت میز کنار پنجره نشسته بود و داشت با آرامش عصرونشو میخورد
بلاخره باکی کارشو تموم کرد یونیفرم سرمه ایی رنگ کافه رو از تنش در اورد و کیفش رو برداشت بندش رو از سرش رد کرد
و آماده رفتن شد
قبل از این که بخواد از پشت پیشخوان بیرون بیاد
یه زن جوون داخل کافه اومد لبخندی به باکی زد و دستاشو روی پیشخوان گذاشت : حالت چه طوره باکی ؟
باکی لبخندی تحویلش داد و زن یه دسته اسکناس رو توی جعبه فلزی انداخت : ببخشید که دیر شد !
زن نگاهی به پسر دیگه انداخت لبخندی بهش زد و گفت : حقوقتو ریختم به حسابت آلن !پسر لبخند متشکری زد و زن بی حرف ازشون فاصله گرفت و از کافه خارج شد
باکی جعبه رو زیر بغلش زد و دستی برای آلن تکون داد و بعد سمت استیو رفت
استیو راجب جعبه نپرسید اما کنجکاو شده بود بدونه چرا باکی خودش انعامشو جمع نمیکنه
بلاخره وقتی توی ماشین نشستن باکی در جعبه رو باز کرد و تمام پولای توی جعبه رو بیرون آورد شمرد و بعد با یه حساب سر انگشتی به نتیجه دلخواهش رسید جعبه رو روی صندلی گذاشت و بدون این که توضیحی به استیو بده
پول هارو برداشت و از ماشین پیاده شد
استیو تونست ببینه باکی وارد رستوران کوچیک اون ور خیابون شد و بعد از یه ربع با یه بسته بزرگ برگشت سمت ماشینانگار اون بسته انقدر سنگین بود که باکی به سختی با دوتا دستاش میتونست حملش کنه
همین که روی صندلی نشست یه نفس عمیق کشید و باعث شد استیو به خنده بیوفته
استیو نگاهی به نایلون بزرگ پر از ساندویچ کرد : میخوای مهمونی بگیری ؟
باکی خندید و سرشو به دو طرف تکون داد و بعد به استیو اشاره کرد که راه بیوفته
استیو واقعا کنجکاو شده بود که بدونه باکی میخواد با اون همه غذا چیکار کنه
تمام مدت توی ماشین سکوت برقرار بود و استیو با چشمای مشتاق به خیابون خیره بود
مقصد باکی یه محله نچندان درست و حسابی و نزدیک یه پل بود
استیو به محض پارک کردن ماشین نایلون غذارو برداشت : منم میام !
باکی نگاه پوکری به استیو انداخت اما مخالفتی نکرد فقط از ماشین پیاده شد و همراهش راه افتاد
استیو نگاهی به خیابون خلوت و تاریک انداخت : با زندگی چه مشکلی داری که هی دنبال به کشتن دادن خودتی ؟!
باکی چشمی چرخوند ؛ استیو بی توجه بهش ادامه داد : میدونی که اینجا پر از مواد فروش و خلافکار و آدم کشه ؟!
باکی جلوتر از استیو قدم برداشت و خودشو به پل رسوند
اون زیر برخلاف خیابون پر از آدم بود
آدمایی که بینشون میشد زن و بچه ام دید
باکی سمت استیو چرخید و استیو بی حرف نایلون رو سمتش گرفت
حالا جواب تمام سوالش هاشو گرفته بود
باکی برای اون آدما غذا میاورد !
استیو تمام مدت یه گوشه وایساد و باکی رو تماشا کرد که مشغول تقسیم کردن غذا بین اون آدما شده بود
برخلاف تصور استیو اونا خطرناک نبودن بلکه
خیلی دوستانه با باکی رفتار میکردن
و انگار از روی ناچاری مجبور شده بودن توی همچین جایی زندگی کنن
استیو به موهای خودش دست کشید و توی نور کم رنگ آتیش به چهره پر از درد اون آدما خیره شد
بلاخره با لمس شونش توسط باکی به خودش اومد
اون تمام غذاهارو تقسیم کرده بود .
استیو نفس عمیقی کشید و بی حرف دنبالش راه افتاد
وقتی به ماشین رسیدن باکی متوجه شد استیو عصبیه ؛ انگار اون شرایط روی حالش تاثیر گذاشته بود
باکی چند ثانیه به استیو که نگاهش هنوز به نقطه نامعلومی زیر پل دوخته شده بود خیره شد و بعد آخرین ساندویچی که مونده بود رو سمتش گرفت
استیو گنگ به باکی و لبخندش خیره شد و بعد ساندویچ رو ازش گرفت
نگاهی بهش انداخت : گشنم نیست باکی !
باکی اخم کرد
و استیو حس کرد باکی دیگه قرار نیست با لبخند ازش بخواد اون ساندویچو بخوره بلکه حالا داره بهش دستور میده
استیو با لحن شوخی که نشون میداد از حال گرفته اش فاصله گرفته سمت باکی گفت : هی اونجوری نگام نکن ! جدی گشنم نیست !
باکی ابرویی بالا انداخت و ساندویچ رو قاپید
بی توجه به استیو و نگاه متعجبش گازی به ساندویچش زد
استیو خندید و ماشینو روشن کرد: حالا یکم دیگه اصرار میکردی شاید گشنم شد ؟
باکی با دهن پر خندید و ساندویچ گاز زدشو سمت استیو گرفت
برخلاف تصورش استیو گازی از ساندویچ زد و لبخند شیطنت آمیزی تحویل باکی داد
و بعد هردوشون زدن زیر خنده .
YOU ARE READING
Panacea (1)
Fanfiction(Marvel) (تکمیل شده ) این دنیا پر از آدمای بده ! -چون بد بودن راحت تر از خوب بودنه ؛ بد بودن تورو از هر راهی سریع تر به هدفت میرسونه ! تو چرا بد نیستی ؟ -من خوب نیستم ! نگفتم خوبی ...گفتم بد نیستی این دوتا باهم خیلی...