𝐈

517 108 43
                                    

صدای ویبره موبایلش باعث میشه با بی میلی پلک بزنه. مغزش نمیخواد بیدار بشه و چشم هاش در برابر دیدن اطراف مقاومت میکنن. یه مه خسته اطراف مغزش رو گرفته و گرمای تشک نیمه سفت زیرش التماس میکنه تا مردی که بخاطر سکس دیشب دیر خوابیده، توی تخت باقی بمونه.

روی تخت دو نفره اش کاملا برهنه ست. برخلاف زن کنارش که تاپ سبز رنگی به تن داره. شونه های لاغر کک و مک دارش زیر افتاب کمرنگ صبحگاهی نمای زیبا و هنری به خودشون گرفتن. موهای بلند خرماییش توی صورت خوابالودش ریخته و بخشیش هم روی بالش زیر سرش، ازاد و وحشی رها شده.

چانیول با احساس سر درد نگاهش رو میگیره و بی میل بلند میشه تا قبل از رفتن به دانشگاه، حمام کنه. اون کمی گوشه گیر و ساکته. اما نایون میگه که ادم خوبیه و برای چانیول اهمیتی نداره که واقعا حق با اونه یا نه. همه ی اون ها مردمان عادی بودن که بین روزمرگی هاشون جلو میرفتن.
یول به این فکر میکنه که رفتن سر قرار با نایون یکی از بهترین تصمیم هاشه. اون کارمند یه شرکت تبلیغاتیه و بهترین کسی که میتونه اخلاقیات اروم و گاها بی تفاوت چانیول رو تحمل کنه چون خودش هم از جهاتی مثل اونه. هر دو از رابطه اشون که بر حسب احترام و تفاهم جلو میرفت راضی بودن.

همونطور که تو فکر بود، لباس هاش رو پوشید، از ادکلن همیشگیش زد و وسایلش رو برداشت. به طوری که وقتی پشت در رسید حتی متوجه نشد چطور تا اونجا امده. اون کاملا بر بحسب روتین های همیشگیش جلو میرفت و کم پیش میامد چیزی رو واقعا احساس کنه.
درحالی که یقه اش رو مرتب میکرد، با بی تفاوتی از روی نامه ای که جلوی در افتاده بود رد شد. چندین ماه بود که هر روز یک نفر جلوی در خونش نامه میگذاشت. چند بار خونده بودشون و چیزی جز ابراز علاقه نبودن. چان برای این چیز ها که احتمالا از طرف یه نوجوان با احساسات زودگذر بیشتر نبود، زیادی پیر به نظر میرسید. به این فکر میکنه که چند سال تا چهل سالگی وقت داره. از دهه ی سوم زندگیش به بعد، انگار همه چیز براش روی سراشیبی افتاده بود.

همونطور که منتظره تا اسانسور بالا بیاد، به صورت رندوم به پاکت افتاده روی زمین که حالا اثر کفشش رو داره، نگاه میکنه. اینبار فقط یه نامه نبود. ممکن بود قبض های عقب افتاده اش باشه و برای همین برش داشت تا بعد از اتمام کار هاش نگاهی بهشون بندازه.

اون روز قرار بود برای انجام تدارکات عروسی با نایون برن بیرون. اما چانیول به یاد میاره بعد از تدریس توی دانشگاه، با چندتا از دانشجو ها کلاس خصوصی برداشته. قرار نبود در عرض یک ماه با یه دختر خوب اشنا بشه و حتی به ازدواج باهاش فکر بکنه. اون همیشه تنها بود و با خودش فکر کرد این ترم کلاس های بیشتری برداره تا کمتر خونه بره. و درخواست چند تا از شاگردهاش برای کلاس خصوصی رو هم به همین خاطر قبول کرده بود.

ریاضیات محض مثل همیشه جو کسالت اور و گاها ازار دهنده ای داشت با اینحال یول بعد از چندسال تدریس عادت کرده بود با وجود توضیحات زیاد هم، با چهره هایی مواجه بشه که خیلی هاشون کوچیک ترین چیزی از مطالب نفهمیدن. اون کسی نیست که اهمیت بده یا به شغلش عشق بورزه. اصلا اخرین باری که واقعا چیزی رو دوست داشت رو به یاد نمیاره. همه چیز در مورد مرد جوان انگار که ته نشین شده بود.

worship meOnde histórias criam vida. Descubra agora