زیاد پیش میامد که هیونا و بکهیون شب ها از خواب بپرن. اضطراب بک روی نیمه دیگرش هم تاثیر میذاشت و باعث میشد گاهی مجبور بشه از خوابش بگذره تا درس هاش رو بیشتر مرور کنه. اتاقش رو مرتب کنه یا هرچیز دیگه ای که بتونه به افکار نامنظم و مشوشش التیام ببخشه.
اخیرا وقتی این اتفاق میفتاد، هردو با چهره خوابالود استاد پارک عزیز مواجه میشدن. اون حالتش که اروم گرفته و دیگه بابت بوسیده شدن لب های پف دارش، غر نمیزنه. میتونن تا ابد نگاهش کنن که چطور با ارامش ناشی از مواد بیهوشی یا صرفا سنگین شدن خوابش، اهسته نفس میکشه و مژه های بلندش زیر نور چراغ خواب روی گونه هاش سایه میندازه.
یه شب بیداری دیگه...هیونا کش و قوسی به بدنش میده و بلند میشه تا سیگاری اتش بزنه. کابوس دیده بود. کابوس از دست دادن چانیول قشنگش رو.
این نخوابیدن ها توی طول روز افسرده و بداخلاقش میکرد. باعث میشد با وحشت و وسواس بیشتری مراقب یول باشه. یول خوشمزه اش که اونطور راحت خوابیده و چشم های باز و درخشانش روی دیوار های اتاق دیده میشدن.کام عمیقی از سیگارش میگیره و سرش رو به لبه ی تخت تکیه میده. تپش قلب و افکارش به تدریج اروممیگیرن و توی سکوت ایجاد شده میفهمه مرد دلبندش انقدرا هم اروم به نظر نمیاد.
نفس هاش نامنظم بودن و وقتی لمسش کرد متوجه شد عرق کرده. حتی ابروهای نرم و خوش حالتش هم درهم کشیده شده بودن.کمی گرم بود ولی تب نداشت. شاید بخاطر غذاهای دیشب مسموم شده بود...هیونا با تشویش و بیچارگی بلند شد و دور خودش چرخید. باید چکار میکرد؟ جونگین و سهون هم رفته بودن و نمیتونست ازشون کمک بگیره.
تو این فکر بود به هون زنگ بزنه که دیدن چیزی متوقفش کرد. نور صورتی رنگ اباژور هلوکیتیش شبیه یه ندای شیطانی، هیونا رو متوجه برجستگی غیرعادی روی شلوار راحتی چان کرد.بدن منقبضش رو رها کرد و نیشخندی بهش زد. اون اینطور با وحشت بیدار شده و یولش یه رویای خیس میدید. سیگارش رو بی توجه روی میز عسلی کنارتختش خاموش کرد و کنار مرد نشست.
باید بیدارش میکرد؟ انگار کم کم متوجه اوضاع میشد و حالا حس میکنه عروسک هاش بهش زل زدن._ چیه؟ من...منکه اذیتش نمیکنم. این خیلی خجالت اوره.
جمله اخرش شبیه یه جیغ خفه شد و صورتش رو بین دست هاش پنهان کرد. دست هایی که میخواستن سمت اون ابنبات لعنتی برن که یول با بدجنسی توی شلوارش پنهان کرده بود.
_ نه!
با شرم از افکارش، روش رو از چانیول برگردوند و به شیطان درونش نهیب زد:
_ نباید مرد بیچاره رو بدخواب کنی. خب که چی اگه بزرگ به نظر میاد؟ آخ لعنتی...
درحالی که دلش اب شده بود، با بیچارگی زیرچشمی نگاهش کرد. معشوقش با دست های بسته و اماده اونجا بود تا هیونا رو به جنون بکشونه. احساس میکنه بکهیون جایی درونش داره سکته میکنه و خودش رو به در و دیوار میکوبه.
VOCÊ ESTÁ LENDO
worship me
Diversos- تو میفهمی کل روز یه نفر پشت سرت راه میاد. تو من رو حس میکنی. همه اش بخاطر منه! اما اون نامزد هرزه ات نمیفهمه وقتی ماشینش رو پنجر میکنم. وقتی کیفش رو تو راه ازش میدزدن و بعد از خوردن غذاش مسموم میشه. اون فقط میخنده و میگه بدشانسه. اه یول...تو برای...