𝐗

176 58 34
                                    

_ اقا؟ صدامون رو میشنوی؟

صداها دور و محو به گوشش میرسن. حس میکنه پلک هاش چندین تن وزن داره و میخواد تمام احشا داخلی بدنش رو بالا بیاره. به سختی سرش رو تکون میده و چشم های رو باز میکنه اما چیز مشخصی رو نمیبینه. گردنش خشک شده و دردناکه و چشم هاش سیاهی میرن.

_ هی... داره بیدار میشه.

تشنه ست و بزاقی برای فرو دادن نداره. تمام تنش داغه، انگار یه جهنم رو بلعیده. کم کم میتونه چهره ها رو تشخیص بده. مردی که نجاتش داده بود با نگرانی نگاهش میکرد.

_حالت خوبه؟

مغز یول کرخت و خوابالود به یاد میاره که چه اتفاقاتی براش افتاده. نیم خیز میشه تا بلند شه و اطرافش رو ببینه اما سرگیجه شدید دوباره روی تخت میندازتش. چشم هاش رو با انگشت هاش فشار میده و سعی میکنه به خودش بیاد:

_ اه من کجام...نایون..باید بهش زنگ بزنم.

_ نگران نباش اینجا بیمارستان خصوصیه. ظاهرا داروهای خواب اور زیاد بهت نمیسازه با اینحال قراره حسابی ازت مراقبت کنن.

صدای پسر جوان پر از لبخنده. چانیول چندین بار پلک میزنه تا اطراف براش واضح بشن. اونجا اشنا به نظر میرسید. ولی قطعا بیمارستان نبود:

_ اینجا چخبره..

_ گفتم که اتاق وی ای پی برات گرفتیم. الان پرستارت هم میاد. خیلی منتظر بود بیدار شی.

یول مبهوت و متوحش به دست هاش خیرست که با دستبند بهم دیگه بسته شدن. نگاه شوک زدش سمت اون مرد رفت که انگار تا به حال تحت فشار بوده باشه، با صدای بلند خندید و قهقهه های ازار دهنده اش اعصاب یول رو بیشتر از قبل بهم ریخت.

_ اینا هم...اه خدایا...اینا هم پرستارت زحمت کشیده برات بسته که مثل سری قبل اتیششون نزنی و خودت هم با طناب ها نسوزی.

_لعنتی...کاش اونجا بودم و میدیدمت جون.

صدای سهونه. چانیول این صدا رو میشناسه که نزدیک میاد و وقتی داخل اتاق میشه میتونه چهره اش رو تشخیص بده. پیراهن چهارخونه ی قرمز و قهوه ای پوشیده که بالغ تر نشونش میده. گوشه ی چشم هاش از لبخند بزرگش چین افتاده و پسری که جون خطاب شده بود، بلند شد تا لب های خندونش رو ببوسه.

کم کم همه چیز برای چانیول واضح میشه. اونا با بیون بودن. اینجا اتاق بکهیون روانپریش لعنتیه. تنها روشن شدن این حقیقت داخل ذهنش باعث شد سرش از شدت خشم داغ کنه و سمت اون دو نفر هجوم ببره.

_ حرومزاده های لعنتی...

قبل از اینکه حتی خنده های دیوانه وار یا بوسه ی منزجرکننده اشون رو تموم کنن، دست های یول دور گلوی پسری که فکر میکرد قراره ناجیش باشه، حلقه میشه و جوری فشار میده که خنده ی سهون رو بند میاره. اون اصلا شوخی نمیکرد و اهمیتی نمیداد اگه واقعا موجب مرگش بشه.

worship meOnde histórias criam vida. Descubra agora