𝐈𝐕

209 71 60
                                    

_ نمیفهمی من‌ چی میگم کلارا. تو هیچوقت از کسی خوشت امده؟ یکی مثل اقای شین. اون مرد خوبیه. اصلا خرگوش ها هم عاشق میشن یا این بدبختی فقط مال یه سری احمق مثل منه.

پسر جوان درحالی که جلوی اینه نشسته بود و ناخن هاش رو لاک میزد، از عروسک خرگوشش پرسید. نگاه دقیق تری بهش انداخت. اصلا اون جونور صورتی با چشم های دکمه ای چی بود؟

_ تو خرگوشی؟ شبیه هیچی نیستی. بیخیال این خیلی خوبه. منم ارزو میکردم کاش شبیه هیچی نبودم. اما ببین... آینه هم میگه تو مثل یه کثافتی. آینه ی عوضی همیشه ساکته تا وقتی که من میشینم پیشش. اونوقت مدام میگه تو یه تیکه اشغالی. میخوام یه بار چانیول رو بیارم جلوش ببینم از اون چه ایرادی میخواد دربیاره. تو چانیول منو ندیدی مگه نه؟ البته که نه...اشکالی نداره یکم دیگه بگذره میارمش پیشت.

اخرین ناخنش هم بنفش شد و با لبخند در لاکش رو بست. عروسک همچنان با چشم های دکمه ای نگاهش میکرد. انگار که میخواست اون ادمیزاد دیوانه ای که باهاش حرف میزنه رو خفه کنه تا دیگه باهاش حرف نزنه. حیف که عروسک های پنبه ای نمیتونستن ادم بکشن. اون ها حرف نمیزدن. فقط بی صدا و با لبخند های دوخته شده فکر میکردن.
هرچند که همه ی این ها فقط تفکرات بی ارزش هیوناست.

بلند میشه تا لباس هاش رو عوض کنه و ناخواسته باسن برهنه اش رو به طور شیطنت امیزی برای عروسکش تکون میده. شاید گول میخورد و راضی میشد باهاش حرف بزنه. اما اون فقط یه احمق بود که همینطور با گردن کج شده از روی میز ارایش نگاهش میکرد. لب های هیونا با بداخلاقی کج شد و برای کلارا شکلک دراورد:

_ وقتی یول عزیزم رو بیارم مطمئن باش چشم هات رو میشکافم تا نتونی ببینیش. چرا میخندی؟ فکر میکنی دروغ میگم؟ فکر میکنی من انقدر بازنده و ترسو ام که نمیتونم بیارمش اینجا؟ همین الان دارم میرم پیشش. اون دعوتم کرده باهاش برم کلاب.

و سریعا برگشت تا نبینه که کلارا بهش پوزخند‌ میزنه. هیونا دروغگوی خوبی نیست. حداقل درمورد چانیول اینطور نیست. بهرحال اون فقط یه عروسکه. اصلا چه میدونه هیونا از چی حرف میزنه. هیچوقت مثل یه حیوون خونگی همه جا دنبال مرد موردعلاقه اش راه نیفتاده بود تا فقط چند تا عکس ازش بگیره. که ته سیگار هاش رو از روی زمین جمع کنه و نگه داره..

لبه پنجره میره و بیرون رو نگاه میکنه. ماشین سهون اونجاست. یک هفته از اخرین باری که دوست هاش رو دیده بود، میگذشت. یه هفته ی جهنمی با عروسک هاش که دلداریش میدادن و دستمال هایی که اشک هاش رو پاک میکردن. از هفته ی قبل تا الان، تقریبا مریض شده و از فشار عصبی تب کرده بود. نمیخواست بیشتر از این فعالیت کنه. میخواست بخوابه ولی بکهیون ترسو لعنتی همیشه فرار میکرد. اون هیچ وقت مسئولیت چیزی رو به گردن نمیگرفت و حالا هیونا مجبور بود نقش اون رو هم بازی کنه. نقش پسر احمق خانواده ی بیون ها.

worship meOù les histoires vivent. Découvrez maintenant