𝐕

180 64 48
                                    

چانیول معمولا صبح هاش رو به خوبی شروع میکرد. برهنه تو بغل نایون یا با بوی غلیض قهوه هاش. گاهی هم به تنهایی و با نور کمرنگ صبحگاهی روی صورتش.

تا به حال براش پیش نیامده بود که با درد تیز گونه اش بیدار بشه. محیط اطراف در عین غریبگی، اشنا به نظر میرسید. بوی مواد استریل کننده باعث سردردش میشد و میخواست بیدارش کنه تا سرمنشا اون کثافت ازاردهنده رو از خودش دور کنه ولی باز کردن پلک هاش با وجود مسکنی که بهش تزریق کرده بودن، فقط شبیه یه تقلای بی فایده بود.

دهنش خشک بود و ناخواسته زمزمه ای نامفهوم از بین لب هاش در رفت که بیشتر شبیه تنفس نصفه نیمه ای از روی مردن به نظر میرسید. حتی نمیفهمید چی گفته که سریعا دستی روی گونه اش امد. یه نوازش دردناک و انگار همین تلنگری برای فاصله گرفتن پلک هاش بود.
میتونه عطر نایون رو احساس کنه و اینکه یه اشنا همراهشه، به اعصاب متشنجش التیام میبخشه. زن جوان کمی سرش رو بلند کرد تا بالش زیر سرش رو طوری قرار بده که راحت تر باشه:

_ درد داری؟

اوای اهسته ای به منظور به رد کردن، از حنجرش خارج شد. صداش برای خودش ناشناخته به نظر میرسید و گیج بود.

_ من بهتره برم خانم.

_ فکرشم نکن! اون از دیدنت خوشحال میشه. بشین تا دکترش رو صدا بزنم.

چان اهسته پلک میزنه و به دو همراهش نگاه میکنه. درک خاصی ازشون نداره و مغزش برای یاداوری هیچ چیز کمکش نمیکنه. احساس درد و رخوت باعث میشه بخواد مثل یه بچه ی احمق تو بغل نایون پنهان بشه اما زن جوان از اتاق بیرون رفت.

پسر کنارش فقط مثل یه سگ دست اموز هرکاری که ازش خواسته شده بود رو انجام داد. پلیور گندمی رنگی به تن داشت با موهای سیاه و لخت که روی پیشونیش ریخته. مردمک هاش رو از چان میدزده و دسته گل کوچیک رو بین انگشت هاش میفشرد. انگشت هایی که سعی میکرد زیر استین هاش پنهان کنه تا اثر محو از لاک بنفش روش مشخص نباشه. هیچ خبری از میکاپ یا لباس های بدن نما نبود و اونجا تنها پسری نشسته که نگران استادشه.
مرد عزیز با لباس های سفید و تمیز روی تخت دراز کشیده و با اون چشم های قشنگ و درشتش بکهیون رو نگاه میکنه. مژه های بلندش به اهستگی پلک میزنن و مشخصا بخاطر دارو های مسکن هنوز قدرت ادراکش پایینه. شبیه یه عروسک چینیه و هیون به این فکر میکنه باید دکور کتابخونه ی شیشه ایش رو برای جا دادن اون عروسک زیبا خالی کنه.

میخواد حرف بزنه. میخواد بگه چقدر دوستش داره. کبودی ها روی صورت مرد عزیزش انگار ته حلقش سر میخورن تا خفه اش کنن. متاسفه که خودش و هیونا وجود دارن و باعث ازارشن. متاسفه که نمیتونه دست برداره. میخواد بابت زیبایی یول و ناسالم بودن خودش جلوی اون مرد زانو بزنه و معذرت بخواد اما چیزی توی گلوش جلوی هر حرفی رو میگیره. شاید هم چیزی توی مغزش...
از پسر اغواگر و محسور کننده ی شب قبل فقط یه چهره ی تکراری مونده و گودی زیر چشم هاش بخاطر بیخوابی.
زیاد طول نمیکشید تا هیونا مجبور بشه گورش رو گم کنه. فقط یه تهدید کافی بود. تهدید به اینکه بک صورتش رو به اینه ی اتاق میکوبه تا هیونا دیگه چیزی جز یه پوست پر از بریدگی و بخیه خورده برای ارایش کردن نداشته باشه.

worship meOnde histórias criam vida. Descubra agora