𝟕 (𝐅𝐢𝐧𝐚𝐥)

221 54 30
                                    

آتشِ خشمش فروکش کرد. لبخند زد و بعد به آرامی انگشتش را جلو آورد تا اشک هایم را پاک کند.

با آرامش صبر کرد تا آرام بشوم و الفاظ تسکین بخش بر زبان آورد. کمی که گذشت آرام شدم و دوباره کنارش نشستم... آسوده، نه مأیوس، نه بی یار و یاور، نه بدون دوست، نه بی پناه، نه خسته از زندگی و طالب مرگ.

گفت: _ پس ناراحت می شدین من‌ رو از دست بدید، بله؟

گفتم: آقا خیلی برام سخت بود که فراموش می شدم. تمام این روزهای کسالت بار هیچ خبری از شما نداشتم و از فکر اینکه مبادا بدون خداحافظی رفته باشین واقعا عذاب میکشیدم. تقریبا مطمئن شده بودم که شما بدون خداحافظی رفتید.

گفت: _ پس من رو نمیشناسید آقای کیم. در این مدت که نبودم، حتی یک ثانیه، حتی یک لحظه از جلوی چشمام دور نشدید.
بعد دستش را به سمت دستم دراز کرد و گفت _ لطفا قبل از هر کار دیگه ای با من بیایید بریم یه جای دور.

لبخندی به چهره ی خوش منظرش انداختم و بدون آن که چیزی بپرسم یا چون و چرایی کنم، وسایلم را از روی میز برداشتم و دنبالش آمدم.

از راه بولوارها رفتیم. در مسیر چند بار از من خواست روی نیمکت های زیر درخت های لیمو بنشینم. نمی پرسید که خسته شده ام یا نه. فقط نگاهم می کرد و می فهمید.

نگاهم را به طرف او گرداندم. بله، نگاهم واقعا خوشحال بود، وگرنه از دلم خبر نمی داد. اما او به من نگاه نمی کرد.
بعد از چند ثانیه ای مکث، پرسیدم: آب و رنگی ندارم که نگام کنید...؟

سرش را طرفم برگرداند. عشق چهره اش را فرا گرفته بود. چشم های درشت سیاهش پشت آن مژه های پرپشت پر از اشک شدند و برق زدند. راه افتاد و گفت: _ بریم

باز دل و جرئتی به خودم دادم و گفتم: چشم شما رو می آزارم؟
ایستاد و به چهره ام خیره شد. این را بی اختیار گفتم. کلمات ناخواسته از دهانم در آمدند. یادم نمی آید که هیچوقت ترسیده باشم از اینکه در رفتار و گفتارم عیب و نقصی دیده شود. آن لحظه، این ترس با تمام نیرو به سراغم آمد.
دستش را به کناره ی صورتم کشید و به آرامی بوسه ای گرم روی دیدگانم گذاشت.

دیگر می دانستم که من برای او چه هستم. دیگر برایم اهمیت نداشت که برای بقیه آدم ها چه باشم.
باید بگویم که خیلی میترسیدم که خوشایند او نباشم... بله واقعا دلم می خواست خوشایند او باشم.

به کجا می رفتیم؟ نمی دانستم. زیاد راه رفتیم، اما باز هم راه به نظرم کوتاه می آمد. مسیرمان قشنگ بود و هوا دوست داشتنی.
جونگ کوک از سفرش میگفت... به نظر خودش دو سال بعد برمی گشت.
از من پرسید که در این فاصله چه خواهم کرد. به یادم آورد که یک بار به او گفته بودم می خواهم مستقل باشم و خودم مدرسه جمع وجوری تأسیس کنم. آیا هنوز روی تصمیمم بودم؟

𝙑𝙞𝙡𝙡𝙚𝙩𝙩𝙚 / 𝗞𝗼𝗼𝗸𝘃Donde viven las historias. Descúbrelo ahora