فرار از قصر ( ch¹)

100 34 6
                                    

نور خورشید مستقیم به چشم هاش میتابید و مانع خوابیدنش میشد. ندیمه ها خوب یاد گرفته بودن چطور شاهزاده رو از خواب بیدار کنن.خمیازه ای کشید و دستش رو مقابل چشم هاش گرفت تا از برخورد نور خورشید جلوگیری کنه. چرا مجبور بود هر روز ساعت ۸ بیدار شه؟ ۹سال تعلیم دیدن کافی نبود؟ از فکر کردن به ۱۹ سال زندگی ،طبق آداب و رسوم سلطنتی آهی کشید. صدای باز شدن در اتاق باعث شد نگاهش رو به ندیمه هایی که وارد اتاقش میشدن بدوزه.
آخرین فردی که با لبخند همیشگی وارد شد محافظ شخصیش کریس بود، هرچند اون فقط یک محافظ نبود، درواقع میشد اونو تنها دوست و آدم نزدیک به هیون حساب کرد. با دیدن دوست همیشه خوشحالش دوباره همون سوال همیشگی توی ذهنش نقش بست؛ چه چیز زندگی انقدر برای اون پسر قد بلند جذاب و خوشحال کننده بود؟

_هی هیون... عااام... یعنی شاهزاده صبحتون بخیر.

هیون از هول شدن دوستش مقابل ندیمه ها خنده اش گرفته بود. خب اینکه کریس اونو هیون صدا کنه و باهاش راحت باشه یک قانون نا نوشته بود که فقط بین خودش و محافظش وجود داشت.
لبخندشو جمع کرد و بی حال زمزمه کرد:

+قطعا روزی که با صدای تو شروع بشه روز بی نظیری خواهد بود.

کریس به ندیمه هایی که سعی میکردن جلوی لبخندشون رو بگیرن چشم غره ای رفت و با صدای آرومی گفت:
_حداقل ابهت منو جلوی چهارتا خدمتکار حفظ کن شاهزاده هیون.

هیون با خنده گفت:
+بله بله چشم محافظ کریس

بعد از نیم نگاهی به ندیمه ها که منتظر صدور اجازه بودن گفت:
+حالا فعلا بی خیال ابهتت شو و این خدمتکار هارو دست به سرشون کن که امروز اصلا حوصله تشریفات مزخرف همیشگی رو ندارم.

کریس که به رفتار های شاهزاده همیشه ناراضیش عادت داشت باشه ای گفت و ازش فاصله گرفت.
صداش رو چندباری صاف کرد ، چون از نظر خودش اینجوری خیلی با ابهت میشد

_شما دخترا میتونین برین بیرون خودم به پرنس هیون رسیدگی میکنم.

ندیمه ها هم که درست مثل کریس به این رفتار و شرایط عادت داشتن بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شدن.
_خب اینم از ندیمه ها،دیگه چه امری دارید پرنس هیون؟

هیون چهره مظلومی به خودش گرفت و گفت:
+خب... راستش امروز خیلی دلم میخواد که ...

_حرفشم نزن

+هِییی کریس منکه هنوز چیزی نگفتم

کریس چرخی به چشم هاش داد و همونطور که به طرف پنجره بزرگ اتاق میرفت گفت:

_نیازی هم نیست حرفتو کامل کنی چون من تورو بهتر از هرکسی میشناسم حتی بهتر از ملکه و سروَرِمون پس خوب میدونم درخواستت اینه که امروز بریم بیرون از قصر و باید بهت بگم جواب من منفیه.

بکهیون پوزخندی زد

+پادشاه و ملکه؟ خوب تعجبی هم نداره که منو بهتر از پدر و مادری بشناسی که حتی به زور با فرزندشون وقت میگذرونن.

[ My Dream ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora