با سری پایین افتاده وارد اتاق شد، هیون روی تخت خوابش برده بود. آروم روی تخت نشست و مشغول نوازش کردن موهاش شد.
حتی فکرش رو هم نمیکرد پادشاه از رابطه هیون و سهون خبر دار شه. هم نگران هیون بود و هم نگران سهون؛ خودش هم طِی این مدت رابطه خوبی با سهون داشت و به اخلاق و رفتارش علاقه مند شده بود . حالا نمیدونست چه بلایی قراره سرش بیاد، حتی نمیدونست منظور پادشاه از دور کردنش از هیون چی بوده. با صدای گرفته ی هیون از فکر بیرون اومد+برگشتی، ... پادشاه چیکارت داشت؟
زبونش بند اومده بود، مثلاً باید میگفت پادشاه میخواد تو و سهونو از هم جدا کنه.
_ هیون...
هیون نفس عمیقی کشید و گفت:
+ کریس وقتی اینطوری برای گفتن یه حرفی مردد میشی یعنی قرار نیست خبر خوبی بهم بدی... بگو چیشده، پدرم چیکارت داشت؟
_ اون در موردِ تو و سهون...
هیون با لحن مظلومی گفت:
+میدونه؟
_میدونه
چشم هاشو بست و روی هم فشار داد، پس پدرش کاملا به حال خودش رهاش نکرده بود. چرا حتی فکرش رو هم نکرده بود که ممکنه پدرش از دور حواسش به کارهاش باشه. چرا با بی دقتیش سهون رو هم توی دردسر انداخته بود.
+ چرا باید انقدر براش دردسر درست کنم؟
_دوباره شروع کردی؟ هیون انقدر خودتو مقصر همه چیز ندون. این عشق و رابطه چیزی بود که هردوتون با آگاهی از شرایط و موقعیتتون شروعِش کردین، هردوتون مقصرین.
هیون لبخند تلخی زد
+آره خب... مقصریم که عاشق شدیم
از حرفش پشیمون شد؛ مگه نه اینکه خودش هم مدت ها یه عشقِ ممنوعه رو توی دلش پرورش میداد و دَم نمیزد.
+خیلی عصبانی بود؟
_ خودت که میدونی پادشاه خیلی احساساتشو بروز نمیده، اما چیزی که توی ذهنش باشه رو انجام میده.
هیون خواست حرفی بزنه که صدای در اتاق و بعد صدای خدمتکار که ورود پادشاه رو اعلام میکرد مانعش شد
هر دو از روی تخت بلند شدن و بعد از ورود پادشاه ادای احترام کردن. پادشاه بعد از نیم نگاهی به هیون گفت:
_میخوام با شاهزاده تنها صحبت کنم
کریس نگاهی به خدمتکار انداخت و با اشاره اش هر دو از اتاق بیرون رفتن.
هیون بعد از اشاره پدرش روی صندلی نشست و سرش رو پایین انداخت._ چرا بهم نگاه نمیکنی شاهزاده؟
هیون مردمک های لرزانِش رو به چشم های پدرش دوخت، نمیتونست چیزی از نگاهش بخونه.
KAMU SEDANG MEMBACA
[ My Dream ]
Romansa[ ² ] " رویای من" اولین بار که دیدمش گفتم چقدر زیباست. وقتی صداشو شنیدم توی دلم التماسِش میکردم که یک جمله دیگه،فقط یک جمله دیگه بگه تا بیشتر صداشو بشنوم. وقتی خواست بره باز من توی دلم التماسش کردم که نره ؛ وقتی پشت سرش راه افتادم و اون با اخم به طر...