گلهای نرگس(ch⁷)

39 27 6
                                    

نمیدونست به خاطر هوای خنکِ کوهستان بود یا گرمای لبهای سهون که تنش لرز خفیفی گرفته بود.
اونقدر توی احساسش غرق شده بود که حتی صدای طبیعت رو هم نمیشنید.
سهون یک هدیه از طرف خداوند بود که به اون پیشکش شده بود؟ لبهاشون به لطافتِ حرکتِ نسیم بهاری روی گلبرگ های رُز همو لمس میکردن و این نسیم، هردو رو از دنیای اطرافشون به جایی دور میبرد. جایی که هیچکس جز خودشون نبود تا از غرق شدن توی احساسی که نسبت به هم داشتن نجاتشون بده، و چقدر این غرق شدن شیرین بود! سهون ازش فاصله گرفت و اون دوباره پرت شد توی دنیای واقعیه اطرافش،صداش حکم یک آوای جادویی رو داشت که میتونست زندگی بخش باشه ؛ میخواست اون صدارو تا ابد توی ذهنش حبس کنه...

_ من سهونم... یک رعیت زاده که عاشقِ شاهزاده اش شده و حالا نمیدونه با این عشق چیکار کنه.

+منم پرنس هیونم و دلبسته ی سهونِ نقاش شدم، و میخوام... میخوام که باهاش عاشقی کنم حتی اگر... خودخواه ترین آدم دنیا شَم‌.

_ این عشق گناهه

+گناه!؟

_بقیه اینطور میگن هیون

هیون با تردید لب زد:

+ تو چی؟... توهم گناه میدونیش؟

_من؟... ، اعتقادی به خدایی که منتظر باشه تا آدم ها خطا کنن و اون مهر گناهکار بهشون بزنه ندارم.

هیون گونه های سهون رو نوازش کرد گفت:

+پس بیا عاشق باشیم هون،... بیا عاشق باشیم

*****

گرم شدن هوا، خبر از اومدن تابستان و پایان بهار میداد. همون بهاری که توی یکی از روزهاش سهون رو دید ، پسر نقاشی که با لبخندش قابی از رویاهای هیون رو به تصویر کشید.
پادشاه بهش گفته بود میخواد نقاش اسرار آمیزشو ببینه و این یعنی باید سهون به قصر میومد. درواقع این لقبی بود که پدرش برای اون گذاشته بود
"نقاش اسرار آمیز".
علت هیجان و استرسی که به دلش افتاده بود رو نمیدونست. شاید میترسید پدرش از رابطه اون و سهون چیزی بفهمه. ولی نباید به این چیزها فکر میکرد، سهونش قرار بود به کاخ سلطنتی بیاد و اون باید کاری میکرد که حسابی بهش خوش بگذره.

*****

باورش نمیشد دقیقا وسط اتاق هیون ایستاده .
قرار بود برای ملاقات با پادشاه آماده شه و حقیقتاً نمیدونست باید چطور رفتار کنه. هیچ شناختی از اون مرد نداشت و نمیدونست چطور اخلاقی داره .
یعنی به مهربونیه هیونش بود؟
با صدای هیون از افکارش بیرون اومد.

+هونا به چی فکر میکنی؟ چیزی شده؟

_هیون من نمیدونم مقابل پادشاه چطور رفتار کنم که ناراحت نشن. من از آداب سلطنتی هیچی نمیدونم.

هیون لبخندی زد و دستای سهون رو میون دست هاش گرفت

+نگران نباش سهون ، پدرم آدم خوش اخلاقیه و انتظار نداره تو همه ی آداب و تشریفات اینجارو بدونی پس فکر کردن رو کنار بزار و بیا بشین.

[ My Dream ]Where stories live. Discover now