پارت ۲۳

14 2 1
                                    

استفن :
همینطور داشتم موهاش رو نوازش میکردم و بعد دستم رو به سمت گونه هاش بردم ،به خاطر سرما گونه هاش سرخ شده بودند .
دلم میخواست همینطور گونه هاش رو ناز کنم .
تونی :
احساس میکنم دارم از گرما میسوزم ، دستاش رو روی گونم گذاشت ، دستاش خیلی گرمن .
استفن :
منو با اون چشم های قهوه‌ایش داره نگام میکنه ، چشماش دارن برق میزنن دلم  میخواد به اون چشم ها ساعت ها خیره بشم .
تونی :
به چشم های آبی روشنش نگاه کردم ، چشماش به رنگ آسمون بود .
استفن :
احساس میکنم یه تیر به قلبم خورده . قلبم داره شدید میتپه ، فقط لازمه که بهش بگم ولی نمیتونم حرف بزنم ، نمیتونم نمیتونم .
به تونی نزدیک تر شدم تا با یه بوسه بهش نشون بدم که دوسش دارم .
تونی :
داره خیلی نزدیک میشه یعنی میخواد .
وقتی که استفن میخواست تونی رو ببوسه یکی در اتاق استفن رو زد و استفن چند قدم از تونی دور شد .
کسی که درو باز کرد لوکی بود .
لوکی : مزاحم که نشدم ، تونی تو خم اینجایی ؟
استفن : بگو چیکار داشتی ، مگه نمیدونی بی اجازه نباید وارد اتاق کسی بشی ؟
لوکی : به من هیچ ربطی نداره ، به نظر میاد حالت هم بهتر شده.
استفن : بگو چیکار داشتی ؟
لوکی : برید شام درست کنید وقت شام نزدیک .
استفن : باشه زود باش از اتاقم برو بیرون .
اوکی : باشه بابا رفتم .
اوکی از اتاق خارج شد و درو بست .
استفن آهی کشید که لوکی چیزی نفهمید .
تونی : خب من اول برم بعد تو بیا اگه حال داری ؟
استفن : آره ولی اول باید لباسامو عوض کنم .
تونی رفت سمت در و ایستاد: یه چیزی رو اول باید انجام بدم اول .
استفن: چی ، چه کاری ؟
تونی به سرعت رفت سمت استفن و گونه اش رو بوسید .
تونی : این ، خب زو  بیا .
تونی از اتاق خارج شد و استفن .... خب اون .
استفن : وایی خدااااا،  تیر دوم رو خوردم،  قلبم از قبل بیشتر و تند تر میتپه .
تونی :
تقریبا یه ربع شده چرا نیومده نکنه دوباره حالش بد شده باشه .
داشتم از آشپز خونه خارج میشدم که استفن جلوم ظاهر شد .
تونی : یه لحظه فکر کردم دوباره تب گرفتی .
سرش رو برد بالا گونه هاش سرخ شده بودن .
تونی : حالت خوبه چند دقیقه پیش که گون هات اینقدر سرخ نبودن .
استفن : حالم خوبه بخاطر گرماست .
تونی : گرما!
استفن : خب بهتره به جای اینکار بریم شام رو درست کنیم .
تونی : خب چی درست کنیم ؟
استفن کمی فکر کرد که چه چیزی برای شام درست کنن .
استفن : خب نظرت درباره توپک پنیری چیه ؟
تونی : توپک پنیری ، اون چیه دیگه ؟
استفن : خب باید براش ۶ تا سیب زمینی باید آب پز کنی و پوستش رو بکنی و لهش کنی و توش رو با پنیر پیتزا پر کنی و مثل پیراشکی ببندی ، بعد به مدت نین ساعت میزاریش ت  فریزر تا محکم بشه ، بعد هم یه ترکیب از شیر و تخم مرغ و آرد درست میکنی و روی سیب زمینی میپوشونی و بعد روش پودر سوخاری میزاری و توی روغن میپزی .
تونی : نظر خیلی خوش مزه میاد .
استفن : خوشمزه هم هست حالا ۶ تا سیب زمینی بشو و بزار توی قابلمه رو اجاق منم برم مخلوط رو آماده کنم و پنیر پیتزا رو از تو فریزر بیارم بیرون تا باز بشه .
توی یک ساعت و نیم دقیقه توپک ها آماده شد و تونی رفت تا به بقیه بچه خبر بده تا بیان سر میز .
پیتر هم میز رو چید و استفن و تونی ظرف های پر توپک پنیری رو آوردن .
کیت : اینا چین ؟
استفن : توپک پنیری ؟
کیت : به نظر خیلی خوش مزه میاد .
پیتر یه گاز از توپک رو برداشت و پنیری کش اومد .
پیتر : واقعا خیلی خوبه ، آفرین به سرآشپز .
تونی: واقعا خوشمزست من بازم میخوام .
تور : استفن یه لطفی بکن هر هفته ۳ بار از اینا درست کن که من واقعا عاشق این توپک ها شدم .
موقع خواب شد همه به اتاقشون رفتن .
تونی توی اتاقش بود و توی بالکن نشسته بود ، شبا زیاد هوا سرد نبود .
تونی داشت همینطور با آسمون نگاه می‌کرد که صدای در زدن اتاقش رو شنید .
رفت سمت در و درو بازکرد و استفن ر با بالش و پتو دید .
استفن : من زیاد عادت ندارم تنها بخوابم میشه امشب رو تو اتاق تو بخوابم ؟
تونی لبخندی زد : چرا که نه هر شب میتونی .
استفن وارد اتاق شد و بالش و پتو رو کنار تخت تونی گذاشت .
استفن : خواب بودی ؟
تونی : نه بیدار بودم .

Take My Hand " Ironstrange "Where stories live. Discover now