پارت ۴۱

10 1 1
                                    

نصف شب بود و استیو موبایل ناتاشا رو زیر مبل گذاشت تا فکر نکنه کسی برداشته باشه .
استیو : باید فردا حسابش رو برسم .
فردا صبح خونه استفن :
تونی تو بغل استفن بود و هر دو هنوز خواب بودند که استفن احساس می‌کرد یکی داره بهشون نگاه میکنه ، چشماشو باز کرد و کلینت رو جلوش دید که داره با موبایلش ازشون عکس میگیره .
استفن بی مقدمه شروع کرد : داری برای چی عکس میگیری ؟
کلینت لبخند میزنه : هیس آروم باش اون هنوز خوابه میخوام بعدا براش نشون بدم عکس هارو .
استفن بدون اینکه تونی رو بیدار کنه از روی تخت بلند شد و کلینت چند قدم رفت عقب .
استفن : موبایلت رو بده به من .
کلینت : برای چی بدم ؟
استفن : اگه میخوای رک بگم میخوام پاکشون کنم پس بده به من .
کلینت : که اینطور شرمنده ولی جوابم منفیه .
و سریع دوید و از اتاق خارج شد و درو محکم بست .
تونی با صدای محکم در از خواب بیدار شد و به اطرافش نگاه کرد .
استفن رفت پیشش : تونی ،صبح بخیر ، بیا بلند شو بریم برای صبحونه .
تونی : بزار یکم دیگه بخوابم .
استفن : تونی ..
تونی : آخه چی میشد مدرسه ها ساعت ۱۰ باز میشدن   فقط دارن مارو اذیت میکنن .
استفن تونی رو تا آشپز خونه همراهی کرد و بعد رفت بالا تا دست و صورتش رو بشوره و بیاد .
کلینت وقتی تونی سر میز صبحونه نشست گفت : هی تونی ببین برات چی دارم .
تونی : چی ؟
کلینت موبایلش رو از جیبش درآورد و به تونی نشون داد .
تونی وقتی عکس رو دید نمی‌دونست باید چی بگه .
تونی : تو کی این عکس هارو میگیری ؟
کلینت : ما اینیم دیگه .
استفن : هنوز من با تو هستم .
استفن وقتی وارد آشپز خونه شده بود کلینت موبایلش رو  از دست تونی گرفت و توی جیبش گذاشت .
استفن : بدون که هر وقت اون رسید به دستم همشو درجا پاک میکنم اگرم منتشرش کنی کشتمت .
کلینت : تو نمیتونی درست فکر کنی چه برسه به کشتن .
تونی : بچه بهتره این موضوع رو تموم کنیم و بریم مدرسه ساعتو نگاه کنید .
هر ۳ به ساعت روی دیوار خیره شدن فقط نیم ساعت فرصت داشتن .
کلینت فریاد زد : چطور ممکنه یعنی یه ساعت شده .
استفن : حتما کار برادرم بوده دوباره ساعتو عقب کشیده .
کلینت : من داداشت رو میکشم .
مدرسه :
سه تاشون به زحمت تونستن خودشون رو به مدرسه برسونن .
خوبیش این بود که به موقع رسیدن قبل این که معلم وارد کلاس بشه .
تو یکی از زنگ ها استفن داشت توی راه رو مدرسه قدم میزد و اونجا خیلی شلوغ بود همینطور که داشت قدم میزد استیو جلوش ظاهر میشه .
استفن : آخه این اینجا چیکار داره بی وقت جلوم ظاهر میشه .
استفن استیو رو ندیده گرفت و خواست از کنارش رد بشه که استیو دستش رو گرفت وگفت : باید باهم حرف بزنیم بریم به سالن ورزش .
استفن : دقیقا نمیدونستم چه انتخابی باید بکنم ولی قبول کردم و دنبالش به سالن ورزش رفتم .

Take My Hand " Ironstrange "Donde viven las historias. Descúbrelo ahora