پارت ۷

25 6 1
                                    

بعد مرتب کردن اتاق تونی و جمع کردن وسایلش و گذاشتنشون توی جعبه به اتمام رسید استفن از خستگی روی تخت ولو شد و به ساعت روی میز کنار تخت نگاه کرد ساعت هفت و نیم شده بود .
استفن از روی تخت بلند شد : خب من دیگه باید برم به خونه کارم اینجا تموم شده .
تونی از روی صندلی بلند شد و پیش استفن رفت : نمیخوای امشب رو اینجا بمونی .
استفن : ببین من اومدم اینجا تا تو جمع کردن وسایلت کمک کردم دوم فردا باید وسایلم رو باید ببرم و سوم ما دیگه کلا باهم توی یه خوابگاه کل سال رو بمونیم پس فعلا .
تونی : پس به راننده بگم ماشین رو روشن کنه تا تورو برسونه به خونه .
استفن : نه خیلی ممنون خودم میرم .
تونی استفن رو تا در همراهی کرد .
تونی : خداحافظ تا فردا .
استفن : خداحافظ .
استفن توراه خونه بود و همچنان داشت به اون عکس فکر می‌کرد . دستش رو برد تو جیبش و به اون عکس خیره شده بود .
تونی که اون عکس رو از استفن گرفت تونی اون عکس رو انداخت تو سطل زباله و استفن هم مخفیانه عکس رو گرفت و گذاشت تو جیبش .
استفن با خودش : تونی حتما عمدا بابت همین موضوع پریده بود تو استخر .
ساعت هشت و نیم به خونه رسید .
مادر استفن : سلام چرا اینقدر دیر رسیدی ؟
استفن : کلا داشتیم وسایل رو جمع میکردیم دیگه ، بد جوری الان خستم ، میرم بخوابم .
مادر استفن : نیم ساعت دیگه شام آماده میشه .
استفن : نه ، نمیخوام بخورم فقط الان میخوام تو تختم دراز بکشم و بخوابم .
استفن با خستگی از پله ها رفت بالا و وارد اتاقش شد و خودش رو پرت کرد روی تخت . همون موقع برادرش وارد اتاقش شد و داشت میرفت سمت ساعتش ، تا که میخواست ساعت رو برداره استفن دستش رو گرفت : دست بهش نمیزنی .
برادر استفن : باشه بابا دستمو ول کن .
استفن دستش رو ول کرد و برادرش کنار تخت نشست : بگو ببینم کجا رفته بودی ؟
استفن با خواب آلودی : رفته بودم پیش یکی از دوستام تا تو جمع کردن وسایلش بهش کمک کنم .
برادر استفن : منو باش فکر کردم با یه دختر قرار گذاشتی .
استفن بلند شد : چرا باید فکر کنی من همچین کاری رو بکنم .
برادر استفن : ااا خب همه پسرای هم سن تو این کارو میکنن .
استفن : لطف برو از اتاقم بیرون من الان فقط میخوام بگیرم بخوابم .
برادر استفن : باشه من رفتم گرچه حوصله ندارم زیاد پیشت بمونم ، شب بخیر .
صبح :
صبح شده بود و ایندفعه استفن به موقع از خواب بیدار شد و با کمک پدرش وسایلش رو وارد ماشین کرد و راه افتادن .
وقتی رسیدن به مدرسه استفن بقیه بچه هارو دید که وسایلشون دارن از ماشین بیرون میارن . استفن از ماشین پیاده شد و وسایلش رو از صندوق عقب ماشین بیرون آورد ، همون موقع تونی هم رسید .
تونی به سمت صندوق عقب ماشین رفت همه جعبه هارو درآورد به جز یکی ، اون جعبه خیلی سنگین بود .
استفن رفت پیشش : ببینم چی شده ؟
تونی : این جعبه سنگینه و نمیتونم بلندش کنم .
استفن : بزار ببینم .
استفن رفت و جعبه رو برداشت ، خیلی سنگین بود ولی استفن بازم بلندش کرد .
استفن : چی تو این جعبه هست ؟
تونی : آروم بزار کنار بقیه جعبه ها .
استفن با تمام زوری که داشت جعبه رو گذاشت آروم روی زمین : چی تو این هست ؟
تونی : یه چندتا ابزار و پیچ و مهره و کابل و...
استفن : دستام داغون شد ، برای این جعبه یک بزرگتر بیار که برات بلند کنه که من نیستم .
همون موقع استفن چشمش به تور افتاد و رفت پیشش .
تور : میتونی یه کمکی به من بکنی ؟
تور : البته بگو .
استفن اون رو به سمت جعبه سنگین برد : این جعبه رو به خوابگاه میبری برامون خیلی آخه سنگینه .
تور : باشه .
تور رفت سنت جعبه و با یه دست بلندش کرد .
تور : این که وزنش مثل پره .
استفن : اینقدر پوز نده فقط ببره به خوابگاه .
استفن رو به تونی کرد : خب این مشکل حل شد بیا بریم به خوابگاه .

Take My Hand " Ironstrange "Donde viven las historias. Descúbrelo ahora