پارت ۲۴

13 2 1
                                    

استفن :
تو اتاق تونی بودم و نمیتونستم بخوابم ، بلند شدم و به تونی نگاه کردم خواب بود .
از جام بلند شدم و کمی به تونی نزدیک شدم ، دلم میخواست نوازشش کنم ولی اگه بیدار بشه .
نمیدونم ساعت چند شده بود همچنان داشتم بهش نگاه میکردم ، بالاخره تصميمم رو گرفتم و گونه تونی رو بوسیدم.
همون موقع قلبم از درجا میزد ، از تونی فاصله گرفتم و رفتم زیر پتوم تا خودم رو آروم کنم .
استفن یا خودش : بالاخره بوسیدمش، نمیتونم سرجام آروم بگیرم.
صبح :
استفن :
احساس میکنم یه چیز سنگین روی منه ، چشمامو باز کردم و تونی رو روی خودم دیدم .
تونی : صبح بخیر استفن .
استفن : صب صبح بخیر ، چرا  روی منی ؟
تونی : همینجوری دلم خواست .
تونی لبخند زد و گونه منو بوسید و بعد از روی من بلند شد .
تونی : و وقتیم که خوابم منو نبوس باشه .
استفن با خودش : اون میدونست یعنی شب رو بیدار بوده .
تونی در اتاقش رو باز کرد : زود باش بلند شو بریم برای خوردن صبحونه .
تونی از اتاقش خارج شد استفن از کاری که کرد پشیمون بود .
تونی سر میز صبحونه نشست و پیتر رو دید که داره به یکی پیام می‌فرسته.
تونی : ببینم اون ام جی ؟
پیتر : آره ، قراره بعد از ظهر بریم سینما .
لیلا : اینم از پنکیک ، نوش جونتون .
کریستین : شکلات داریم تو یخچال ؟
لیلا: آره الان میارم .
لوکی : هوا شناسی گفته فردا قراره برف بباره .
تور : پس قراره فردا جنگ برفی شروع بشه .
لوکی یاد سال پیش و قبلش افتاد که اون روز دست و پاش شکست .
لوکی : نه امسال اینکارو نکنیم نمیخوام برای چند ماه تو گچ  باشم .
کیت به یلینا گفت : شنیدی یه خبر اومده که چند ماه دیگه مسابقات کاراته شروع بشه .
یلینا : امسال حتما می‌بریم.
استفن از پله ها اومد پایین و کنار تونی نشست .
استفن : تا ساعت چند بیدار بودی ؟
تونی : تا اون زمانی که تو رفتی بخوابی .
استفن : چرا اون موقع چیزی نگفتی ؟
تونی : دلم نیومد.
لوکی : دارین راجب چی حرف میزنین ؟
استفن: هیچی چیز خاصی نیست . اصلا تو چرا باید بدونی .

Take My Hand " Ironstrange "Donde viven las historias. Descúbrelo ahora