پارت ۲۵

12 3 1
                                    

استیو :
از اون روز که تونی رو تو کافی شاپ دیدم حس پشیمونی پیدا کرده بودم ، نمیدونم چی بهش بگم ، میخواستم اون روز بهش واقعیت رو بگم ولی نتونستم بگم ، اگه بهش بگم فایده ای هم نداره اون بت یکی دیگست ، من واقعا خراب کردم.
باکی :
هیچ خوشم نمیومد که استیو با تونی باشه برای همین که اونارو از هم جدا کنم روزی که استیو به تونی پیام فرستاده بود که اون روز تو کافی شاپ باهاش قرار بزاره من تلفن تونی رو برداشته بودم و اون پیام رو قبل از اینکه ببینه پاک کردم و اون روز استیو منتظر تونی بود ولی من جاش اون ساعت اومدم .
زمان حال :
کریستین : حالت خوبه استفن بنظرم نباید امروز میومدی کلاس ؟
استفن تا به خودش اومد: نه نه حالم خوبه فقط حواسم یکم پرت شده .
پیتر به کتاب استفن نگاه کرد : اینقدر حواست اینجا نبوده دو صفحه درس ریاضی رو که معلم گفته رو هم ننوشتی .
استفن : کی دو صفحه شد تازه ۱۵ دقیقه از کلاس گذشت .
کریستین : ۴۵ دقیقه .
مارک : هیس  ساکت حرف نزنین .
استفن رو به پشتش کرد : تونی تو اون دو صفحه ریاضی رو نوشتی ؟
تونی : آره بیا کتابو بگیر و زود از روش بنویس .
تونی کتابش رو به استفن داد .
استفن : خیلی ممنون تونی .
تونی رو به پنجره کرد و به بیرون نگاه کرد ، امروز برف نبارید دلم میخواست برف بباره .
بعد اتمام کلاس به سالن غذا خوری رفتن ، مارک و لیلا و کریستین و و لوکی وتور با هم نشسته بودن ، پیتر با ام جی ، کیت با یلینا وانگ ، گامورا و آمریکا و در میز دیگه استفن و تونی باهم بودن .
استفن : دوست داری بعد از ظهر کجا بریم ؟
تونی : امم خب سینما چطوره ؟
استفن : سینما ، باشه پس اگه تو دوستداری بعد از ظهر میریم سینما .
پیتر : من اینقدر چشمات رو دوست دارم که نمیتونم چشم ازشون بردارم .
ام جی خندید : خب ساعت چند میریم سینما .
پیتر :  ساعت ۳ بعد از ظهر باشه .
استیو کمی دور تر نشسته بود و به تونی نگاه می‌کرد.
استیو با خودش : دلم برای خنده‌اش تنگ شده دلم میخواد دوباره بغلش کنم ولی نمیدونم چجوری باید ازش عذر خواهی کنم ، همش تقصیر منه .
تونی زود تر از استفن از سالن غذا خوری رفت بیرون و زمانی نگذشت که کلینت پیش استفن نشست .
کلینت : چه خبر ؟ بگو چیکارا کردی ؟
استفن : دیشب بوسیدمش .
کلینت آفرین حالا چجوری ؟
استفن تکه تکه جواب داد : وقتی که .‌ .. خواب ..بود .. گونش..رو .‌ بوسیدم ..
کلینت : منو باش فکر کردم خودش رو بوسیدی .
استفن : اونم بیدار بود و میدونست .
کلینت خندید : واقعا حقت بود این نشون میده وقتی بیداره دبش میخواد تو اونو ببوسی .
استفن : اینجوری به من نخند .
کلینت : حالا چی ؟
استفن: بعد از ظهر میریم سینما .
کلینت از جاش بلند شد و قبل از رفتن گفت : بهتره اونجا بهتر عمل کنی استفن ، فعلا .
استفن : تو سینما مگه چه اتفاقی میفته ؟ اونجا باید چیکار کنم ؟

Take My Hand " Ironstrange "Where stories live. Discover now