پارت ۳۵

12 1 1
                                    

استفن بعد خوردن داروهاش روی مبل نشست و حال بالا رفتن از پله هارو نداشت .
تونی استیو رو از خوابگاه بیرون برد و باهاش حرف زد .
تونی : تو اینجا چیکار میکنی ، ما حرفامونو زده بودیم و دیگه همه چی تموم شد .
استیو : برای تو تموم شده ولی برای من نه ، تونی من ازت دارم خواهش میکنم وگرنه از انتخابت پشیمون میشی .
تونی : چه پشیمونی ، من از انتخبم پشیمون نیستم حالا زود از اینجا برو .
استیو : من بازم میام تا وقتی که نظرت عوض بشه تونی .
استیو اینو گفت و از اونجا رفت . تونی نفسی بیرون داد و وارد خوابگاه شد و رفت روی مبل کنار استفن نشست .
تونی : حالت چطوره ؟
استفن : خوبم ولی سرم بد جوری درد میکنه .
تونی : من الان برات الان کلاه میارم .
تونی از روی مبل بلند شد و رفت طبقه بالا و به کلاه از اتاق استفن برداشت و زود اومد پایین و کلاه رو روی سر استفن گذاشت .
تونی : الان بهتر میشه .
استفن : ممنونم .
تونی کنارش نشسته بود و همه جا ساکت بود .
تونی یه سوال از استفن پرسید : استفن .
استفن : همم .
تونی : اون مدرسه که تو سالن ورزش بودی داشتی چه خوابی می‌دیدی ؟
استفن : برای چی میپرسی ؟
تونی : چون تو خواب آروم میگفتی نمیدونم .
استفن همون موقع یا  خوابش افتاد : من یادم نیست چه خوابی دیدم .
تونی : یادت نیست .
استفن : به خاطر سر دردم اصلا یادم نیست .
تونی : فکر کنم  .
استفن نفسی بیرون داد : فردا میخوام برم خونه یه چند روزی اونجا بمونم .
تونی درجواب بهش گفت : منم میتونم بیام خونت .
استفن : آره اگه دلت میخواد .
تونی : دلم میخواد حالا چند روز میخوای بمونی ؟
استفن : فکر کنم ۳ روز کافی باشه .
تونی از روی مبل بلند شد : پس من میرم و وسایلمون برای فردا رو آماده کنم .
تونی به  سرعت رفت به طبقه بالا تا وسایل رو جمع کنه .
استفن : چه عجله ای هم داره .
استفن روی تخت دراز کشید و داشت به خوابی که دیده بود فکر می‌کرد و با خودش گفت : من واقعا نمیدونم حس عاشق بودن چیه ، نمیدونم .
من نمیدونم تونی رو دوست دارم یا نه ولی انگار یه جرقه دارم توی قبلم .
من تونی رو دوست دارم ؟ من تونی رو دوست دارم ؟
حدودا برای چند دقیقه این سوال رو از خودش می‌پرسید.

Take My Hand " Ironstrange "Onde histórias criam vida. Descubra agora