پارت ۴۷

10 1 1
                                    

استیو :
اثری از کسی توی خونه نیست ، حالا چیکار کنم ، بهتره فردا بیام .
تونی و استفن تو خیابون قدم میزدن و تونی از چهره استفن متوجه شد که اون مضطربه .
تونی : استفن ، حالت خوبه ؟
استفن هواسش رو جمع میکنه و به تونی جواب میده : آ.‌ آره ،حالم خوبه .
تونی : آخه به نظر نگران میایی .
استفن : نه من نگران باشم اصلا . میخوام بدونم پدر مادرت چجورین .
تونی : پس نظرت چیه تو هم دو روز بمون خونه من .
استفن : واقعا ، مشکلی نیست ؟
تونی : البته که نه .
استفن : من باید برم خوابگاه تا یه چیزی رو بردارم و یه کاری هم دارم .
تونی : باشه بریم .
خوابگاه :
استفن دم در خوابگاه بود و به تونی گفت تا منتظرش بمونه .
استفن : فقط یه دقیقه طول میکشه الان میام .
تونی : من منتظرت میمونم .
استفن وارد خوابگاه میشه و لوکی اولین کسی میشه که جلوش ظاهر میشه .
لوکی ببینم او رفیقت کیه خیلی عجیب بود .
استفن : منظورت کیه ؟
لوکی : امروز آوند اینجا گفت آدرس خونت رو بدم .
لوکی :
احساس میکنم یه خشم بزرگ رو بیدار کردم ، استفن با عصبانیت یه من خیره شد .
استفن : ببینم همه اینها تقصیر تو بود .
لوکی : من مگه چیکار کردم .
استفن : تو داشتی منو به کشتن میدادی اینو میدونستی .
لوکی من واقعا متاسفم اصلا از موضوع خبر ندارم ، اصلا برای چی بخواد تو رو بکشه ؟ مگه اون کیه ؟
استفن : فعلا نمیتونم بخت بگم داستانش مفصله شب بهت پیام میفرستن همه چیز رو توضیح میدم باشه ، الان باید برم .
لوکی : بازم متاسفم استفن .
استفن از خوابگاه خارج شد .
تونی : از یه دقیقه گذشت .
استفن : من واقعا متاسفم تونی که طول کشید ، حالا بریم برگردیم خونه یه شکلات داغ بخوریم .
تونی : شگلات داغ با مارشملو.
استفن : باشه .
شب :
تونی رو مبل بعد خوردن شکلات داغ خوابش برد و استفن با پتو روشو پشوند و کنار روی مبل نشست و به لوکی پیام فرستاد .
استفن : لوکی .
چند دقیقه بعد لوکی آنلاین شد : استفن .
استفن : نمیدونم چجوری بگم ولی یجورایی اون پسره ای که گفتی امروز اومد به خوابگاه تا آدرس منو بگیره استیو دوست پسر قبلی تونی بود .
لوکی : نگو .
استفن : پارسال بین اونها مشکلی پیش اومد و از هم جدا شدن .
لوکی : خب .
تو روز اول مدرسه خواست خودشو بندازه تو استخر و بمیره که ..
لوکی : که .
استفن : من نجاتش دادم و بنظر میاد که اون عاشقم شده .
لوکی : من باورم نمیشه.
استفن : بعد یه مدت هم من عاشقش شدم .
لوکی : واقعا همین ازت بعید بود عاشق بشی .
استفن : خب حالا شدم ، حالا استیو میخواد تونی رو برگردونه پیش خودش و اگه من تونی رو بهش ندم اون منو میکشه .
لوکی : رسما الان میدان جنگ .
استفن : حالا نمیخوام جلوش ظاهر بشم یا اون جلوم ظاهر بشه برای همین ۳ روز از خوابگاه رفتم .
لوکی : پس بگو ماجرا چیه ، کیا دیگه میدونن .
استفن : پیتر و ام جی کلینت ، ناتاشا و حالاهم تو .
لوکی : که اینطور .
استفن : لطفا به هیچکی نگو .
لوکی : نگران نباش رفیق من دهنم قرص قرصه .
استفن : من دیگه میرم شب بخیر .
لوکی : شب بخیر .

Take My Hand " Ironstrange "Where stories live. Discover now