گم شده ام در آغوش شب
محو شده ام در نگاه ماه
حیرانم سر گشته ام
مانده ام بی هیچ سرپناهی
بی هیچ دلداری بی هیچ آیینی
من مانده ام تنها
میان صدا های ذهنم
میان افکار مزاحم
و میان ابرهای تاریکی که
هر لحظه بیشتر می شوند
من مانده ام بی تو
بی آیینم تو آیین منی
تو سرپناه منی تو دلدار منی
تو تنهایی های منی
تو دیده ی جهان منی
تو دری هستی به جهانی جدید
تو نیمه ی ماه منی....!
YOU ARE READING
نگاه تو
Poetry[پایان یافته برای آبی و نگاهش] [ادامه می یابد برای بی رنگ هایی همچو او] از زبان خودِ او!