در سر من دردیست
که پسمانده اش از چشمانم می ریزد
در سر من دردی تو در توست
که مرا از تو دور میسازد
از همهمه های اطرافم دور می سازد
از جهان غافلم می سازد
و مرا غرق خیال میکند
خیالی دروغین که از با تو بودن
پر شده است
در سر من گردابیست از
خاطرات نداشته ام با تو
در سر من رویاییست بی رنگ
رویایی که نه سیاه است و نه سفید
رویایی که در هزار توی سرم
گم شده است
_او

ŞİMDİ OKUDUĞUN
نگاه تو
Şiir[پایان یافته برای آبی و نگاهش] [ادامه می یابد برای بی رنگ هایی همچو او] از زبان خودِ او!