تو را در ورای جهان می بینم
جهانی که ماورای باور هاست
تو را در شامگاهان خونین
تو را در سحرگاهان بغض آلود می بینم
که چگونه بر چهره ام میباری
که چگونه مرا از هم جدا میکنی
دستانم برای گرفتن تو
از من رو بر میگردانند
پاهایم برای رسیدن به تو
مرا ترک میکنند
قلبم ضامن مِهرم به تو می شود
و چشمانم چراغ راهت می شوند
من خودم را فدا میکنم برای تو
برای خودم
برای آینده مان
پس به جای هردویمان
آسمان آبی را ببین
من همیشه تو را نگاه میکنم
حتی از دور دست ها
حتی اگر کنارت باشم و تو ندانی
چرا که حالا میان ما چندین
جهان فاصله است
آنقدر زیاد که هر چقدر این دیوار ها را
بشکنیم باز به هم نمیرسیم
پس به جای من نیز شاد باش و بخند
تا در فروغ خنده ی لمس نشدنی تو
جان دهم
جان دهم و سرور تاریکی شوم
تا دستِ موجوداتِ پلید تاریکی از تو دور باشد
YOU ARE READING
نگاه تو
Poetry[پایان یافته برای آبی و نگاهش] [ادامه می یابد برای بی رنگ هایی همچو او] از زبان خودِ او!