Part 17

135 36 6
                                    

نوای غریب و دوری از دیسک سیاه و در گردش زیر سوزن گرامافون، براش شگفتی داره. رایحه‌ای که حس می‌کنه چندان آروم نیست و محزونیتش واضحه. حدس می‌زنه برگشتن از تعطیلاتی که تمام وقت با هم بودن، هنوز جیمین رو به خودش گرفتار نکرده تا با روتین همیشگی کنار بیاد.

امگا درکِ نبود چنین امکانی رو داشت منتها این باعث نمی‌شد جلوی بی‌حوصلگی و ناراحتیش رو بگیره... پس حدس می‌زد که وقتی وارد اتاق خوابشون بشه، پسر رو روی صندلی راک جلوی پنجره‌ ببینه که تاب خوردن بخار سفید برخاسته از نوشیدنی گرمش رو تماشا می‌کنه و بیشتر بازیش میده.

پاکت‌ها رو روی کانتر گذاشت و قید نوشیدن یه لیوان آب رو هم زد؛ دریای خروشانی انتظارش رو می‌کشید.
با باز کردن در اتاق، تمام خیال و تصوراتش همراه بخار سفیدی محو شدن و جیمین رو توی لونه‌ای که روی تخت ساخته بود، دید.

بین انباشته‌ای از لباس‌های یونگی با بدنی که حدس می‌زد بخاطر گرمای برانگیختگی، برهنه خودش رو رها کرده.
انگشت خمیده‌ی اشاره‌اش ضربه‌ای به در زد تا قبل از ترسیدن امگا، اون رو از حضورش مطلع کنه. پسر سرش رو کمی بالا گرفت و یونگی فهمید که قصد خوابیدن داشته اما موفق نشده. لبخندی به صورتش برگردوند و زیر نور آفتابی که هنوز شهر رو ترک نکرده بود، جلو رفت.

سلام آهسته‌ای کرد و لبه‌ی تخت نشست. موهای مرطوب و لطیف جیمین محتاج توجه سرمای دست آلفا بود و چشم‌هاش رو دوباره بست.

- امروز خسته‌ شدی، عزیزم؟
- خوب بود... یکم کسلم.
- احتمالاً بخاطر اینه که دوباره برگشتیم به روند سابق زندگی...

و همچنان به نوازش موهاش ادامه می‌داد. جیمین نمی‌خواست نفی کنه؛ ترجیح می‌داد یونگی خیال کنه حدسی که زده درسته؛ اما خودش باید به تنهایی با درگیری‌های ذهنیش ادامه می‌داد و به هر طریقی که بود کنار میومد. اون تازه متوجه مشغله فکری‌های یونگی شده بود و فهمیدن اینکه کجا ایستادن، به اندازه‌ی کافی شوکه‌اش کرده بود.

لبخندش در جواب آلفا حواس پرت و محوه: «آره... سخت بود جدایی از اون روزا. صبح که بیدار شدم، رفته بودی. بعدش منم باید می‌رفتم دنبال کارام. ظهر و عصر بازم با هم نبودیم... امروز همش عطر سردی توی بینی‌ام بود و از اینکه رایحه‌تو حس نمی‌کردم، واقعاً کلافه بودم.»

یونگی دستش رو به آرومی می‌کشه اما لبخند معناداری جایگزینش می‌کنه؛ بلند میشه تا کتش رو دربیاره و آبی به دست و صورتش بزنه.
- تونستی به کارات برسی؟ چطور پیش رفت؟

- الان هیچی به جز آزمون دو هفته‌ی دیگه تو ذهنم نیست. یونگی من هنوز هیچ مدلی پیدا نکردم.
- تو می‌خواستی خواهرتو با خودت ببری!
- باهاش دوباره صحبت کردم و بهم گفت کارای شرکتشون بیشتر شده و احتمالاً نمی‌تونه برای اون روز مرخصی بگیره...

Belamour [ONGOING] Where stories live. Discover now