Part 25

116 28 7
                                    

کلنجار رفتن با قوانین خانوادگی که ازش به «اصالت» نام می‌بردن، برای مین یونگی دشوار نبود چون با این روش تربیت و بزرگ شده بود؛ اما درست زمانیکه روتین زندگی‌اش دچار تغییراتی شد که باعثش پارک جیمین بود، پیروی کردن از اون‌ها رو فراموش کرد و تقریباً دیگه به اندازه‌ی قبل براش اهمیت و ارزشی نداشت.

تا به اون روز هیچ وقت مورد غضب خانواده‌اش در این رابطه قرار نگرفت اما می‌دونست که حالا به همون نقطه‌ی اوجی رسیده که ممکنه مثل یه آتشفشان عمل کنه!

بعید می‌دونست مادرش با این مسئله کنار بیاد و اجازه بده هر جرعه آبی که می‌نوشه، به راحتی از گلوش پایین بره؛ اما اگر تنها بود، مشکلی نداشت! یونگی نگران جفتش بود که حالا فرزندشون رو توی وجودش داشت و باید بیشتر از سابق ازش مراقبت و حمایت می‌کرد.

تصوراتش توی گذشته نشون می‌داد روزی با خبر بچه‌دار شدنش سراغ خانواده‌اش میره و طبق معمولی که پدرش دست به جیب میشه، هدیه‌ی خوبی به همسرش میده، اما حالا می‌دونست باید منتظر سرزنش بابت اینکه قبل از ازدواج این اتفاق افتاده، باشه و حق اعتراضی نداره چون این چیز مرسومی توی خانواده‌شون نبوده!

- امروز خیلی درگیر بنظر می‌رسید آقای مین.
صدایی که می‌شنید از آرامش و مراقبت‌های یه دوست صمیمی و چند ساله می‌رسید که یونگی رو هر بار متقاعد می‌کرد به روش لبخند بزنه.

- چیزی نیست. بیا داخل.
سوکجین پاهای بلندش رو حرکت داد و وارد شد؛ عینک فریم گردش رو از روی صورتش برداشت و بدون اینکه منتظر دعوت باشه، روی مبل نزدیک میز مدیرعامل نشست.

- یه روز خوشحالی، یه روز عصبی و پرخاشگر... یه روز هم هیچ کاری به کسی نداری که این کارمندا رو نگران می‌کنه.
یونگی دوباره خندید و سرش رو پایین انداخت: «دلشون برای اینکه هرروز بهشون سرکشی کنم، تنگ شده؟»

- آره دیگه... برای اینکه با پوزخند نگاه کنی و بگی کار ندارید؟ بیاید یه کار جدید بریزم سرتون!
- برای بیکاری که حقوق نمیدم!
- خیله خب... نمی‌خوای هنوزم حرفی بزنی؟
- نمی‌دونم گفتنش الان درست باشه یا نه!

قبل از ترک کردن میزش، درخواست دو نوشیدنی خنک رو به منشی منتقل کرد و نهایتاً روبروی مرد نشست.
- می‌تونم کمکی کنم؟
- با اینکه هرگز توی این شرایط نبودی ولی بواسطه‌ی تجربیاتت بهتره بهم این کارو کنی!

- اینو یه تهدید در نظر می‌گیرم و منتظرم که به پاداش این ماه اضافه بشه، حالا بگو چخبر شده مدیرعامل مین!
همزمان پاهاشون رو روی پای دیگرشون انداختن و بعد از اون یونگی سراغ تا کردن آستین پیراهنش رفت.

- کسی که نزدیک ده ساله باهاش دوستی و می‌شناسیش، پدر شده!
ابروهای جین زیر چتریِ بی آلایش موهاش بالا رفت و چشم‌هاش رو گرد کرد: «تو جدی‌ای؟»
- خوشبختانه! تنها چیزی که نمی‌تونم درموردش متأسف باشم، همینه. اون خیلی معصوم و بی‌گناهه!

- تو واقعاً پدر شدی؟ یا ازدواج کردی و بهم خبر ندادی؟
- نه اینطور نیست.
با اینکه نگران ناراحتی سوکجین بود اما به خودش مسلط شد چون همین حالا هم یه نگرانی دیگه براش کمین کرده بود...

- نمی‌خوام وقتی بچه‌ام بزرگ شد این داستان که ناخواسته بود، به گوشش برسه! پس بین خودمون باشه، ما هیچ برنامه‌ای براش نداشتیم. البته جیمین قصدشو داشت اما یه برنامه‌ریزی پر زرق و برق تدارک دیده بود و حدس می‌زدم 6 7 ماهی باهاش فاصله داشته باشیم! اما الان تا به دنیا اومدنش همین قدر فاصله مونده!

سوکجین خنده‌ی کنترل شده‌ای کرد و با هیجان کمرش رو جلو کشید و آرنجش رو روی زانوهاش گذاشت: «پس شما با یه شیطنت خودتونو توی دردسر انداختید!»
- دردسر بزرگ! خانواده‌ی من هنوز نمی‌دونن و بخش ترسناکش همین جاست.

- تا جایی که یادمه مخالفتشون برای ازدواج شما رفع شده بود!
متفکرانه یونگی رو خطاب قرار داده بود و هر دوشون بعد از ورود خدمتکار برای گذاشتن وسایل پذیرایی روی میز، سکوت رو ترجیح دادن.

وقتی در پشت سر مرد مسن بسته شد، یونگی ادامه داد: «چی گفتی؟ آهان! آره مخالفتا برطرف شد، ولی مسئله یه چیز دیگه‌اس! خانواده‌ی من هنوز به یسری اصول پایبندن که دقیقاً ما مهم‌ترینشو زیر پا گذاشتیم!»

سوکجین با حالتی که گویا با بی‌منطق‌ترین مسئله مواجه شده، صورتش افتاده شد.
- نکنه نباید بچه‌دار شید؟! نگو که خانواده‌ات اعتقاد دارن باید نسلشون منقرض شه!
- نه، معلومه که نه... ولی ما هنوز ازدواج نکردیم!

سوکجین دوباره به حالت قبل برگشت؛ به مبل تکیه داد و خنده‌ای روی لبش شکل گرفت که حس گناهکاری به یونگی القا بده.
- هی مرد نباید این کارو کنی!
- اونی که کاری کرده، تو و جیمینید!

آلفا با احساس درموندگی دستی روی صورتش کشید؛ دیگه دلش نمی‌خواست چهره‌اش رو نشون بده.
- خیله خب، کاریه کردید. نمی‌تونی برگردونیش که! حالا پدر و مادرت چی میگن؟
- هنوز بهشون نگفتم! اضطراب روبرو شدن باهاشونو دارم. نمی‌خوام جلوی جیمین کاری کنن که بهش آسیب بزنه. همینجوری هم لبه‌ی تیغ داریم راه میریم!

جین کمی خم شد تا نوشیدنی‌اش رو برداره و به یونگی هم یادآور شد که کمی گلوش رو تر کنه.
- نمی‌تونید مخفی کنید. حتی پیشنهاد ازدواج یدفعه‌ای هم غیرمعقوله!

- تنها چیزی که الان برام اهمیت داره، جیمینه! نمی‌خوام حتی بویی ببره که خانواده‌ام با این مسائل مخالفت دارن.
شونه‌ای بالا انداخت و گفت: «می‌تونی جلوشو بگیری؟ بالاخره باهاش رو در رو میشه! شاید بهتره قبلش با جیمین صحبت کنی تا آماده بشه!»

- که حس کنه یه چیز اضافه‌اس؟ هم خودش و هم بچه!؟ همین حالا هم کم تحت تأثیر هورمونای بهم ریخته‌اش نیست!
- پس با خانواده‌ات صحبت کن که شرایط جیمینو درک کنن چون به هر حال اولویت با اونه وقتی بچه‌داره! می‌تونی خودت تنهایی بری ملاقاتشون که هدف تیرشون قرار بگیری و ترکش کمتری نصیب جفتت بشه. کاری که همه‌ی آلفاها انجام میدن!

- بنظرت نتیجه میده؟
- چاره‌ی دیگه‌ای داری، یونگی؟ نمی‌تونی بچه رو حذف کنی...
- وقتی میگم متأسف نیستم که بچه‌دار شدیم به این معنی نیست که سختی نداره یا باعث پشیمونیم نمیشه! لعنت به من که احتیاط نکردم!

- نمی‌تونی خودتو مقصر بدونی، همون موقع هم می‌دونستی ممکنه نتیجه همین باشه. باید زودتر براش آماده می‌شدی. بنظرم کارا رو بسپر به بقیه. امروز تنهایی برو ملاقات خانواده‌ات. قبل از اینکه با جیمین بری باهاشون صحبت کن، اینطوری بهتره.

مرد آلفا بی اختیار، سری از اطاعت تکون داد و سکوت چند دقیقه‌ای بینشون برقرار شد.
- احتمال بچه‌دار شدن جیمین زیر 20 درصد بود! بخاطر یسری اتفاقاتی که چند ماه پیش افتاده بود... ولی اینو فقط من می‌دونستم...
- اوه! باورم نمیشه... تو خیلی چیزا رو از اطرافیانت پنهون کردی... از جفتت، پدر و مادرت و... نفر بعدی کیه؟

- هیچ وقت قصدشو نداشتم و نمی‌دونم چرا به این جا کشیده شد.
- با این چیزی که میگی باید نگران جیمین باشی! چون احتمال بارداریش کم بوده و احتمالاً الان جزو دسته‌ی بارداری خطرناک باشه. من دقیق نمی‌دونم، از خواهر همسرم یه چیزایی شنیده بودم. دکتر رفتید؟

- نوبت گرفته و قراره چند روز دیگه بریم. امیدوارم از این بابت مسئله‌ای نداشته باشیم چون واقعاً این یکی موردو نمی‌تونم!
مرد بتا شونه‌ای بالا انداخت: «امیدوار باش معجزه شده باشه...»
- ما تو قرن بیست و یکیم نمی‌خوام به همچین چیزی فکر کنم!

مرد با اینکه ذهنش برای بیشتر فهمیدن در مورد ماجرای گذشته‌ای که هیچ وقت اجازه‌ی سردرآوردن ازش رو نداشت، تلاش می‌کرد، با این حال شونه‌ای بالا انداخت: «بالاخره باید بپذیریش!»
- وقتی هنوز خودم با این مسئله کنار نیومدم، نمی‌دونم چطور باید خانوادمو توجیح کنم!

- اینجوری نمی‌تونی همسر و پدر خوبی باشی، یونگی!
متوجه تشر سوکجین شد و سرش رو بالا آورد، نمی‌دونست داره چی میگه چون خودش رو شدیداً تحت فشار حس می‌کرد: «من نمی‌خواستم پدر و همسر باشم، جین...»

- پشیمون میشی... بهت حق میدم البته. این واقعاً موقعیت سختیه خصوصاً که بزودی باید برای مدتی به کشورای دیگه سفر کنی و زمان کمی رو کنار جیمین هستی!

یونگی دوباره شوکه شد؛ با خنده‌ای که ناباوری‌اش رو نشون می‌داد گفت: «ممنون که چالشای سختمو بهم یادآوری می‌کنم. حتی حواسم به این یکی نبود و نمی‌دونم واقعاً چطوری با یه بشکن همه رو حل کنم!؟»

- بهتر بود بشکن اولو نمی‌زدی!
پوزخندش واضح می‌کرد منظورش دقیقاً چیه. شاید شوخی بود، ولی می‌دونست که داره درست میگه.
تقریباً مطمئن بود کوتاه اومدنش جلوی جیمین وقتی که دوره‌ی هیتش رو می‌گذروند، این دردسر رو بوجود آورد.
کنجکاو بود بدونه بعد از حل این مشکل، باز هم قراره درگیر چالشی بشن؟ چی در انتظارشونه؟

Belamour [ONGOING] Where stories live. Discover now