Part 31

117 18 1
                                    

معطلی جیمین برای رسیدن جونگوک جوابگو نبود؛ چند دقیقه‌ای از ایستادنش جلوی ساختمون می‌گذشت که پیامی از امگای مو رنگی دریافت کرد و ازش خواست منتظرش نمونه چرا که بخاطر ترافیک دیرتر می‌رسه. بنابراین جیمین رسیدگی به کارهاش رو به تنهایی انجام داد.

بررسی وسایلی که باید نصب می‌شدن و حضور بازرس برای تأیید سلامت دستگاه‌ها و طریقه‌ی نصبشون، زمان زیادی ازش گرفت. تقریباً یک ساعت بعد بود که جونگوک به باشگاه رسید و با ورودش به سالن، جمعی از کارگرهایی که مشغول جمع کردن وسایلشون بودن رو دید.

جیمین روبروی مردی ایستاده بود و به نظرش صحبت جدی‌ای داشتن. فرصت داشت تا به باشگاه نگاهی اجمالی بندازه. دیوارها و آینه‌کاری‌ها به سادگی و زیبایی انجام شده بودن؛ نورپرداری جلوه‌ی ویژه‌ای به نمای سالن بخشیده و دستگاه‌های پیشرفته و بروز به تعداد لازم و ردیفی از تردمیل‌ها که روبروی پنجره‌های سرتاسری چیده شده بود، نمایی شیک به سالن می‌بخشید. دستی روی وکیومشون می‌کشید و از کنارشون رد می‌شد.

جیمین خوشبخت بود که به آرزوی قدیمی و همیشگی‌اش رسیده بود و می‌تونست توی حرفه‌ی خودش فعالیت کنه؛ قبل از شروع بلاگری توی شبکه‌ی اجتماعی، سالن‌های زیادی بودن که به مربی‌گری جیمین اداره می‌شد اما اون پسر رویای داشتن چنین مکانی رو که تماماً متعلق به خودش بود، همیشه توی ذهنش داشت و هیچ‌وقت ازش نگذشت...
از پشتوانه‌ی مالی و حتی معنوی که یونگی بهش داده بود به خوبی استفاده کرد و باعث پیشرفت خودش شد.

جونگوک آرزویی نداشت؛ برعکس تهیونگ که برای بازیگری تئاتر مشتاق شده بود و می‌خواست تا چند سال آینده به طور جدی شروع کنه، یا جیمینی که برای رسیدن به این نقطه روزهای سختی رو پشت سر گذاشته بود و تمام پس اندازی که از کار بلاگری و کمک‌های هوسوک برای اداره‌ی پیج اینستاگرامش بدست آورده بود توی این راه خرج کرد، اما جونگوک با اهداف کوچک و کوتاه مدت، خودش رو سرگرم کرده بود.

هیچ چیز وسوسه‌کننده‌ای وجود نداشت و از طرفی برای ریسک کردن خیلی شجاع نبود. فکرِ داشتن کانال یوتیوب و فودبلاگر شدن تنها از دیدن ایده‌های مشابه، نشأت گرفت و به نظر تنها و بهترین کاری بود که می‌تونست شروع کنه و با رسیدن به درآمد، مستقل از خانواده‎اش بشه.

چالش‌هایی که جونگوک پشت سر گذاشته بود شبیه هیچ یک از تجربه‌های اطرافیانش نبود؛ می‌دونست که قدم‌های بزرگی برداشته تا به اون‌جا و نقطه‌ای که هست برسه، با این حال نمی‌تونست قبول کنه جنگیدن هرروزه با خانواده برای داشتن آزادی و امکانات بیشتر، اون رو شبیه بقیه آدم‌هایی که تلاش شبانه روزشون نتیجه‌های بزرگی داره، بکنه!

نه باعث می‌شد درآمدش بیشتر بشه و نه حتی از طبقه‌ی اجتماعی و فرهنگی خوبی برخوردار می‌شد؛ نه کارمند دولت به حساب میومد نه از ثروتی که نداشت، می‌تونست در جهت ایجاد شغل و رسیدن به درآمد استفاده کنه...

دست خالی شروع کرد و هنوز هم توی همون وضعیت بود؛ پیشرفتی نمی‌دید چون برای پرداخت اجاره‌ی ماهانه‌ی خونه‌ی مشترکش با تهیونگ گاهی دچار مشکل می‌شد. ادامه دادن روند فودبلاگری نیاز به مراجعه‌ی منظم به پزشک و مشاور تغذیه و ورزش به موقع داشت که باید برای هر کدوم هزینه‌ای پرداخت می‌کرد.

از طرفی هیچ شغلی نبود که فکر کنه می‌تونه از پسش بربیاد... هر چی بیشتر فکر می‌کرد، پوچی حضورش توی دنیا جلوه‌ی عمیق‌تری بهش نشون می‌داد!

نه حرفه‌ای بلد بود و نه استعدادی داشت؛ هیچ وقت فرصت امتحان کردن کارهای مختلف رو برای پیدا کردن استعدادش پیدا نکرد. به نظرش حالا هم دیر بود چون همیشه پای پول وسطه که اون و جیبش ازش عاری هستن!

- کی رسیدی؟ اصلاً متوجه نشدم!
با صدای جیمین برگشت و بخاطر افکاری که از سر گذرونده بود، لبخندی زورکی روی لب‌هاش نشستن.
- داشتم اینجا رو می‌دیدم. چقدر خوب شده. فکر کنم دیگه چیزی کسر نداره، نه؟

جیمین نگاهی اجمالی به سالن انداخت؛ کمدها و سالن رختکن، وسایلی که بخاطر وسواسش چندین بار جابجا شدن تا جای درستی بشینن! میز مدیریت که بزودی می‌تونست پشتش بشینه و کاغذها رو با برنامه‌های ورزشی و غذایی پر کنه تا به مراجعین بده... همه چیز از رویاهاش هم بهتر شده بودن.

- آره... تموم شد و می‌تونم برای افتتاحیه آماده‌اش کنم.
نگاهش رو به سمت جونگوک برگردوند؛ از لحظه‌ای که دیدش احساس کرد چیزی درست نیست.
- می‌خوای بریم بیرون؟
- کارت اینجا تموم شده؟

- آره... تسویه‌ی کارگرا رو هم انجام دادم و با حساب خالی می‌تونم تا خونه پرواز کنم.
جونگوک بهش خندید و گفت: «نگران نباش چیزی نمونده که جیب بقیه رو با شهریه‌های فضایی خالی کنی!»
جیمین دستی توی هوا تکون داد و نالید: «اینجوریام نیست.»

- چرا هست! اینجا منطقه‌ی خوبیه و برای اومدن به این سالن حاضرن هزینه کنن!
چشم‌های جیمین تنگ شد و هنوز جونگوک اشتیاق خالصانه‌ای ازش می‌دید...
- باید حساب کتاب کنم چقدر بگیرم که هم سود کنم هم اونا فرار نکنن!
مو رنگی ضربه‌ی آرومی به شونه‌اش زد و هدایتش کرد سمت خروجی.

- نگران نباش اون که چیزی نیست. وقتی بیان اینجا و ببین چه مربی خوبی دارن و همه چیز بخاطر مدیریتت روی نظم پیش میره، محاله فرار کنن!
چشم به امگا دوخت و ناگهان نالید: «دوباره یادم رفته تو بارداری! پس قراره دوتایی بیاید اینجا رو بچرخونید! چقدر یونگی هیونگ سود کنه!»

با خنده‌هایی دور از چشم بقیه از سالن خارج شدن و ساختمون رو ترک کردن.
- یونگی با چند تا مربی مصاحبه کرده و سوابقشونو بررسی کرده. با وجود اونا فقط کافیه که من به کارشون نظارت کنم. برای خودمم راحت‌تره چون هم دارم کار می‌کنم هم استراحت...

- اون بچه رو از الان بدنساز بار میاری!
مسیری رو برای پیاده روی انتخاب کردن و جیمین گفت: «بیا این اطرافو بگردیم. شاید یه کافه پیدا کردیم.»
فرصت مناسبی مهیا می‌شد تا بیشتر صحبت کنن. جونگوک واقعاً امیدوار بود جیمین زمان خودش رو بهش اختصاص بده تا کمی درددل کنه...

راه زیادی تا کافه‌ی نزدیک به باشگاه نبود؛ به فاصله‌ی چند خیابون کافه‌های متعددی بود که یکی از معمولی‌ترین‌هاش رو انتخاب کردن؛ ترجیح می‌داد نه خیلی خلوت باشه و نه شلوغ. برای سردردی که هر دو بهش دچار شده بودن، مکان مناسبی بود. میز ساده‌ی چوبی و دو نفره‌ای رو انتخاب کردن و سفارششون قهوه و کیک بود.

- گرسنه‌ات نیست؟ نمی‌خوای چیز دیگه بگیری؟
جونگوک از لحظه‌ای که بارداری جیمین رو به خاطر آورد دست از نگرانی نکشید؛ برای راه رفتن، نفس کشیدن، رد شدن از جوب و هر مورد ساده‌ای که جیمین می‌خواست انجام بده، مضطرب می‌شد چون در نبود یونگی احساس می‌کرد مسئولیت مراقبت به عهده‌ی خودشه...
- هنوزم رفتارای یه آلفا رو داری.

- بعد از این همه مدت نقش بازی کردن یکم طول می‌کشه... تقریباً خودم باورم شده.
جیمین دستش رو از روی میز گرفت و لحن صمیمانه‌ای تقدیمش کرد: «اشکالی نداره. مجبور نیستی و هنوز وقت داری تا به خیلی چیزا عادت کنی!»

- می‌دونم باید صبر کنم ولی چون تنهام، سخته. چون مدام باید مراقب باشم کسی بویی نبره! و هیچ وقت کسی نفهمه که باید برام یه آلفا باشه... وای این سخت‌ترین قسمتشه!

- چرا نگرانی؟ به جز تهیونگ تو با کسی ارتباط نزدیک نداری. البته یکی دوتا دوست دیگه هم داری که فکر نکنم از اون دسته آدما باشن که تاکسیک بازی دربیارن! به علاوه که داشتن یه آلفا زندگی رو واقعاً شیرین می‌کنه... اگه اون آلفای خوبی باشه!

- نمی‌دونم... احساس می‌کنم یه آلفای زن می‌تونه با روحیات من سازگار باشه... از تهیونگ هم می‌ترسم. چون نمی‌دونم چه فکری توی ذهنشه و اگه بفهمه که من یه امگام رفتارش چطور میشه... مخصوصاً حالا که با یه آلفا قرار می‌ذاره و به رفتارام شک کرده!

جیمین اخمی در هم کشید و کنجکاوی کرد: «چه شکی؟»
- چیز دقیقی نگفت ولی ناراحت بود که من رفتارای عجیب دارم جلوی اون و جفتش! شاید فکر کرد حسودی می‌کنم... دیشب یکم حرف زدیم و ازش معذرت خواستم. گفتم چون دوستی ندارم و تنها شدم ناراحتم و اینکه تو هیچی به ما نگفتی و یدفعه سر و کله‌ی جفتت پیدا شد...
- هیچ دفاعی نکرد حتماً، نه؟

جونگوک تأکید کرد و ادامه داد: «هیچ حرف خاصی نمی‌زنه... می‌دونی که! عادت داره تو این موقعیتا ساکت باشه که مبادا بعدا از حرفش برداشتی بشه. فکر می‌کنه کارش درسته ولی بعضی وقتا گندش درمیاد!»

- اخلاقشه نمی‌تونی کاریش بکنی. هر چند که بنظر میاد نسبت به قبل خیلی آشفته باشه. شاید سخته که یدفعه با جفتت روبرو بشی و اون چیزی که فکر می‌کردی نباشه. حتماً تهیونگ می‌خواست با یه امگا باشه نه یه آلفای رهبر!

خندید و جونگوک رو هم به خنده انداخت. با حاضر شدن سفارششون وقفه‌ی کوتاهی بین صحبتشون افتاد و بعد از اون جونگوک راضی از اینکه جیمین اون روز گوش شنوای خوبی بود، به ادامه‌ی بحثشون پرداخت.

- منم تصمیم گرفتم چند روزی برم سفر. فکر کردم اگه دور باشم و به خودم بریک بدم، خوب باشه. می‌تونم با خودم کنار بیام...
- اگه برای فراموش کردن تهیونگ میری، خودتو به زحمت ننداز!
جیمین صریح گفته بود و جونگوک فکر کرد تا قبل از اون نمی‌دونست دقیقاً چه دلیلی برای رفتنش داره؛ و این هشدار خیلی غیرمنتظره بود.

جیمین نگاهش رو از قهوه‌اش گرفت و به جونگوکی که چهره‌ی گیجی به خودش گرفته بود، داد.
- تعجب نکن. وقتی دور بشی بدتره چون دلتنگ‌تر میشی و با خودت میگی اگه نمی‌رفتم حداقل یه وقتایی توی روز می‌دیدمش...
دست و پای پسر شل شد و با ناامیدی پرسید: «یعنی میگی نرم مسافرت؟»

- نه... برو ولی منتظر نباش که تهیونگو یادت بره یا با اوضاع کنار بیای!
سکوت مهمون دقایق بعد بینشون بود و جیمین هم بحث رو ادامه نداد؛ بنظرش تا جایی که صحبت کرد، کافی بود. نشون دادن مسیر ایده‌ی بدی نبود اما نمی‌تونست به اون سمت هلش بده و مجبورش کنه در اون قدم برداره!

بعد از نوشیدن قهوه و خوردن کیک‌شون، کافه رو ترک کردن. جیمین ترجیح می‌داد قبل از اینکه دوباره حالش بد بشه برای استراحت به خونه برگرده و جونگوک داوطلب رسوندش شده بود. ماشینی گرفتن و باقی مسیر رو با حرف‌هایی کم و بیش مربوط، گذروندن.

- پاریس جای قشنگیه... من نرفتم ولی خواهرم یه بار برای مأموریت کاری رفته بود و عکساشو دیدم. امیدوارم بهت خوش بگذره.
هر چقدر هم جیمین بهش لبخند می‌زد، فایده نداشت. دیگه انگیزه‌ای برای رفتن توی سرش نبود.

- کاش تنها نبودم. تو نمی‌تونی باهام بیای؟
چشم‌های امگا گرد شد و خندید: «من؟ متأسفم کوکی... چون کارای زیادی دارم. شاید اگه فرصت دیگه‌ای بود رد نمی‌کردم.»
- اوه نه... حق با توئه. این روزا سرت شلوغه. تازه باید از دکترت بپرسی اصلاً می‌تونی با هواپیما پرواز کنی؟

لبخند پسر به آنی از روی لب‌هاش پاک شد؛ جونگوک مطمئن بود غباری از ناراحتی روی صورتش نشست.
- آره ممکنه نتونم. خیلی کارای دیگه هم هست که احتمالا دیگه نتونم انجام بدم!
- چه کاری؟

- وقت گذروندنای دو نفره مثل مسافرت، شام... حتی از داشتن یه مراسم ازدواج رویایی که تصورشو داشتم هم محروم شدم... بلاگری رو احتمالاً برای مدت طولانی باید کنار بذارم... خیلی چیزای دیگه جزئی‌ان ولی تأثیر زیادی می‌ذارن.

جونگوک طنابی که دور دست و پاهای جیمین بسته شده بود رو می‌دید و می‌خواست بدونه چرا این انتخاب رو کردن وقتی که فرصت زیادی داشتن!
- پس چرا بچه‌دار شدید وقتی آمادگی‌شو نداشتید! می‌دونی که اون بچه یه عروسک یا مورد آزمایشگاهی نیست و نمی‌تونی برشگردونی توی شکمت یا...
- می‌دونم جونگوک. چرا فکر می‌کنی به عقل خودم نرسید. ولی این برنامه ریزی نشده بود!

ابروهای پسر مو رنگی بالا پرید و جیمین برای رفع کنجکاویش توضیح داد: «من همیشه دوست داشتم بچه‌دار بشم و عاشق تشکیل خانواده بودم. الانم این عسلو خیلی زیاد دوستش دارم. ولی توی برنامه‌ی الانمون نبود. منم نمی‌خوام فرصت زندگی رو ازش بگیرم!»

- اما تو اینجوری هم به خودت و یونگی و هم به بچه ظلم می‌کنی. چون یه روزی پشیمون میشی و ممکنه از کارایی که باید براش بکنی، کم بذاری! یه روزی که خسته‌ای و می‌خوای برای خودت زمان داشته باشی یا به قول خودت با یونگی تنها باشی! فکرشو بکن! از حالا همیشه یه بچه پیشتون هست که باید تربیت و بزرگش کنید و دیگه وقتی ندارید که برای هم بذارید. این چیزا نمی‌ترسوندت؟

صحبت‌های جونگوک صریح بود اما کی میگه تا به حال بهش فکر نکرده بود؟ شاید حتی یونگی هم ازش خبری نداشت...
- من نمی‌تونستم از بین ببرمش! این چیزایی که میگی رو منم بهش فکر کردم و خیلی وسوسه انگیز بود. اونم برای منی که برنامه‌های زیاد و مفصلی داشتم تا با یونگی بهش برسم. حرف زدن ازش راحته ولی حتی فکر کردن بهش منو می‌ترسونه!

- عوضش این نمی‌ترسونتت که براش کم بذاری و کمبوداش بعدها اذیتش کنه؟ و همیشه حسرت اینو داشته باشی که جوونیت رو برای بچه‌ات گذاشتی!؟

- این ترسا همیشه هست و نمیشه ازش فرار کرد. من تمام سعیمو می‌کنم که بهترین باشم براش. با اینکه قراره خیلی چیزا رو ازم بگیره اما من همه چیزمو بهش میدم...

عشق مفهومی بود که از صحبت‌های جیمین جدا نمی‌دید! جونگوک به خوبی این رو می‌فهمید و جلوی خودش رو برای مخالفت نشون دادن، گرفت؛ به هر حال اون‌ها یه زوج بودن و می‌تونستن برای این موضوع تصمیم بگیرن و از قدرت عقلشون استفاده کنن.

می‌دونست که نمی‌تونه شرایط جیمین رو درک کنه و قضاوتش سخت بود؛ اما نگرانی برای دوستش، مجابش کرده بود تا چند کلمه‌ای حرف بزنه بلکه افاقه کنه.

بی‌گدار به آب زدن فقط مخصوص خودش نبود؛ این جریان به نوعی توی زندگی همشون وجود داشت و باهاش دست و پنجه نرم می‌کردن.

شاید سکوت بیش از حد تهیونگ از زمان رویارویی با جفتش، رفتن بی‌دلیل و ناگهانی هوسوک، بارداری ناخواسته‌ی جیمین و همه‌ی این‌ها همون اشتباهی بود که قبل‌تر مرتکب شدن و حالا نتیجه گریبان‌گیرشون شده.

فکر کردن به بقیه رو تموم کرد؛ حتی برای فکر کردن به درگیری‌های خودش خسته بود. بعد از رسوندن جیمین و خداحافظی ازش، مستقیماً به خونه رفت؛ به استراحت نیاز داشت و امیدوار بود تهیونگ رو تا شب نبینه تا بتونه فکر کنه و بهتر تصمیم بگیره که چه احساسی داره و باید برای خودش چه کاری کنه تا حالش بهتر شه!

Belamour [ONGOING] Where stories live. Discover now