انگشت باریک و خمیدهاش ضربهای به در اتاق همخونهایش وارد کرد؛ واکنشی که میدونست از عقلش برنمیاد اما احساسی که نیاز به رفع شدن داشت، مجابش کرد انجامش بده.
- جونگوک؟
- بیا تو.
پسر مو رنگی پتو رو تا گردنش کشیده بود و زیرش مشغول تماشای فیلمی توی گوشیاش بود.
- نمیخوام زیاد وقتتو بگیرم. شام خوردی؟
- آره. از بیرون گرفتم و سهمتو گذاشتم تو ماکرو، فقط گرمش کن.
میخواست درمورد گرفتن بلیط و سفری که چند روزی همخونهاش رو ازش میگیره، بپرسه اما قفل لبهاش محکم شده بود.
- چیزی میخوای؟
وقتی که جونگوک این سوال رو پرسید هدفونش رو درآورد و گوشیش رو قفل کرده. کم کم داشت از پناه گرم پتوش بیرون میومد و منتظر شنیدن دوبارهی صدای تهیونگ بود.
- نه.
- دیر اومدی امشب. چیزی شده؟
- نه چیزی نیست.
- مطمئنی؟
جونگوک داشت آلفای دارچینی رو بازجویی میکرد و اون پسر به سختی در حال کلنجار رفتن با خودش بود که آیا حرفش رو به زبون بیاره یا نه...
- آره خوبم. یه جلسه با بچههای نمایش داشتیم، باید میرفتم.
- میخوای تا لباس عوض میکنی غذاتو گرم کنم؟
چراغهای ذهن تهیونگ ناگهانی روشن شدن و پروژکتور بزرگی از چشمهاش قابل رویت شد!
- آ... آره. میشه؟ خیلی خستهام.
جونگوک صادقانه میخواست اعتراف کنه وقتی برای تهیونگ کاری میکنه، احساس خوبی داره؛ حال خوشایندی که کم تجربهاش کرده و برای دوباره حس کردنش مشتاقه.
تختش رو ترک کرد و وقتی به تهیونگی که کنار چارچوب در ایستاده بود، رسید ضربهای به شونهاش زد.
- برو... آماده که شد صدات میکنم.
اما منتظر نموند رفتن تهیونگ رو ببینه؛ خیلی زود پشت دیوار آشپزخونه محو شد و تهیونگ فرصتی برای کنجکاوی پیدا کرد.
بعید میدونست بلیط رو جای خاصی پنهان کرده باشه پس سراغ اولین نقطهای که حدس میزد، رفت. کشوی میزش رو بیرون کشید و خیلی ساده و راحت به هدفش رسید. با لبخندی که از رضایت نشأت میگرفت به کارش ادامه داد و گهگاهی پشت سرش رو نگاه میکرد تا مبادا جونگوک سر برسه و مچش رو در حال فضولی بگیره.
خیلی سریع نگاهی به اطلاعات انداخت اما در حقیقت خستگی مانع حفظ کردنشون میشد. دست توی جیبش کرد تا گوشیاش رو بیرون بیاره و عکسی از بلیط بگیره.
نمیخواست به کاری که دلش میخواست انجام بده، بیشتر فکر کنه. قصد داشت اجازه بده صبح روز بعد برسه و وقتی چشمهاش رو باز کرد، تصمیم نهاییاش رو بگیره.
بدون معطلی بلیط رو سر جاش گذاشت و اتاق جونگوک رو ترک کرد؛ با آخرین دم عمیقی که باعث میشد بوی شیرین بلوبری توی مشامش بپیچه و برای ساعاتی آرامش داشته باشه...
- هیونگ بیا غذات گرم شد.
- اومدم.
حولهای که باهاش صورتش رو خشک کرده بود، حین رد شدن از هال روی مبل انداخت و وارد آشپزخونه شد. روی میز ظرف غذا و نوشیدنی قرار داشت و جونگوک نشسته بود. لبی تر کرد و پرسید: «غذا میخوری؟»
جونگوک دستی زیر چونهاش گذاشت و با لبهایی جمع شده نگاهش رو از دارچینی دزدید.
رایحهی آلفا کمی تلخ بود اما به طرز باورنکردنیای، جونگوک بهش عادت کرده بود و میخواست بیشتر احساسش کنه.
- نه. میخوام تنها نباشی... غذاتو بخور.
چنگالش رو بین رشتههای اسپاگتی فرو کرد و به تردید چرخوند؛ فکرش از جونگوک و رفتارهای عجیبش نگرفت چون نمیتونست... درگیرش شده بود و هزاران معما توی سرش میچرخیدن که برخلاف رویدادهای بزرگ تاریخی و علل رخدادشون، هیچ توضیحی برای این یکی نداشت که حداقل خودش رو قانع کنه! همه چیز با زمانیکه تدریس میکرد و جواب سوالات رو میداد، فرق داشت...
- با جیمین حرف زدی بالاخره؟ حالش چطور بود؟
جونگوکی که مشغول پایین کشیدن آستینهاش برای مخفی کردن دستهاش بود، با سوال تهیونگ و یادآوری اطلاعاتی که از خاطر برده بود، ازجا پرید. دارچینی متعجب بهش خیره شد و دست از خوردن غذاش کشید.
- چیشده؟
- یادم رفت بهت بگم... جیمین بارداره! دیروز بهم گفت. اصلاً بخاطر همین بود که حالش بهم ریخته بود ولی امروز دیدمش. بهتر شده بود.
- جیمین حاملهاس؟
آخرین احتمالی که میداد، درست جلوی روش سبز شده بود و به این فکر میکرد اون زوج کی وقت کردن بین روزمرگیهایی که تازه داشت روی روال میافتاد، به فکر بچهدار شدن بیافتن!
- آره... هنوز یه ماهش نشده ولی نزدیکه... ولی تهیونگ وقتی دقت کردم، اون خیلی تغییر کرده. با اینکه حساس و زودرنج شده ولی آرامش بیشتری داره. یطورایی... نمیدونم چجوری بگم!؟ انگار بزرگ شده، پخته شده...
خندید و رشتههای اسپاگتیها رو هورت کشید: «باورم نمیشه. چرا بهم چیزی نگفت!؟»
- تو اصلاً موندی که باهات حرفی بزنه؟
جونگوک طوری بدخلقی میکرد که مقایسهی کوتاهش با جیمین باعث میشد آلفای دارچینی خیال کنه همخونهی خودش هم دچار تغییرات هورمونی بارداری شده.
- قبلش هم درگیر مسئلهی خونه بودیم. وقتی بهش فکر میکنم، ما یدفعه خیلی از هم دور شدیم. قبلاً بیشتر همو میدیدم و هوای همو داشتیم اما الان... حتی از حال اون یکی یه خبر ساده نداریم.
دوباره مشغول مخفی کردن دستهاش زیر آستین لباسش شد و نگاه تهیونگ رو دزدید؛ با این حال، کلماتش رو به زبون آورد: «مشغلهی زندگی باعثش میشه. همیشه نمیتونیم خوب باشیم و خوش بگذرونیم. گاهی این روزها هم سر میرسه...»
- پس ممکنه یه روزی دوباره همه چیز روبراه بشه؟
- چی بهم ریختهاس که ناراحتت میکنه؟
مو رنگی میتونست به دلایل زیادی فکر کنه که بخشی ازش رو لحظاتی پیش بازگو کرده بود اما انگار برای تهیونک کافی و قانعکننده نبود.
نمیدونست دلیل اصلی که چنین شخصیتی ازشون ساخته، برای هر دوشون یکیه. تا فهمیدن این حقیقت روزهایی مونده بود که نمیخواست بشماره؛ ترس از ناامیدی بیشتر از شوق و اشتیاقش، قلبش رو میلرزوند.
- هیچی... شامتو خوردی خواستی بخوابی برقا رو خاموش کن. من میرم اتاقم.
بلند شده بود و داشت از میز دور میشد که زبون و دست تهیونگ، به سختی هماهنگ شدن؛ گوشهی لباس جونگوک رو گرفت و صداش کرد تا متوقفش کنه. اما نگاه سوالبرانگیز پسر مضطربش میکرد؛ انگار نه انگار که دبیر دانشآموزهای پسر و دختر نوجوونیه که کنترلشون سخته یا قراره روبروی چندین تماشاگر، نمایشی رو به مدت یک ماه اجرا کنه درحالیکه هیچ سابقهای نداره.
- تهــ
- رو من حساب کن. من هنوز... دوستتم. میتونیم مثل قبل باشیم!
- میتونیم؟
سوال جونگوک یکدفعهای بود؛ به جوابش شک کرد و دستش از روی لباسش شل شد و افتاد.
- فکر کنم یه چیزایی بینمون تغییر کرده که شاید دیگه به حالت قبل برنگرده. باید باهاش کنار بیایم... شایدم بهتره بگم کنار بیام.
- چرا فکر میکنی همیشه اونی که آسیب دیده و ضربه خورده تویی؟
جونگوک به طرفش برگشت و با وجود دشوار بودنِ نگاه کردن به چهرهی تهیونگ، اما این کار رو کرد. و بعد صدای گلایههاش رو شنید...
- منم از دوستام دور شدم چون یا باهام لجبازی میکنن یا دربرابرم خودخواهن. منم ضربه خوردم وقتی فهمیدم باید توی گذشته دنبال یه علاقهی قدیمی بگردم و زندهاش کنم چون باید باهاش ادامه بدم. منم روزای سخت و تاریک دارم... روزایی که حقوقم عقب میافته و جیبم خالیه، کسی رو برای یه حرف زدن ساده ندارم و آدمی که باهاش درددل میکنم میشه یه دانشآموز 15 16 ساله. کسی به خواستههام توجه نمیکنه و برام صبور نیست... فکر کردی داشتن یه جفت آلفا مثل نامجون خیلی خوشحالم کرده؟ وقتی که فقط حرف خودشو میزنه، وقتی یدفعهای و بی خبر از من رفته سراغ خانوادهام و پدری که مخالف سرسختِ ازدواج من با همجنسه رو راضی کرده. کسی که از یه نقطهی دور تو گذشتهام که اتفاقاً ولم کرده بود، برگشته و باید دربرابرش مطیع باشم، منو خوشحال کرده؟ یا شبیه کسایی که ناراحتن، نیستم!؟
- من... نمیدونستم. متـ....
- نمیدونستی چون من نگفتم، من نخواستم و نکردم. خیلی سادهاس جونگوک. من میخوام از دوست امگام مراقبت کنم و هواشو داشته باشم تا اگه هر جا حس کرد دنیا بهش پشت کرده بیاد سراغم اما اون بخاطر دلایلی که هنوزم برام روشن نیست یدفعه از خواب بیدار میشه و میخواد خونه رو بهش پس بدم. بدون اینکه یاد بیاره درمورد اجاره باهم توافق کردیم که تا وقتی که تو بتونی شغل و درآمد ثابتی داشته باشیم و من اجاره رو پرداخت کنم، باهامون راه بیاد. من حرفی نزدم و نخواستم بدونی که مشکلاتم چیه، تا تو بیای سراغم و بگی حالت خوب نیست و من کمکت کنم تا حداقل حس کنم به درد میخورم، مفیدم و یه آدم بیخود و مزخرف نیستم که برای هیچکس هیچ فایدهای نداره!
YOU ARE READING
Belamour [ONGOING]
Fiksi Penggemar🔻خلاصه: بیوتیبلاگر معروف اینستاگرامی، پارک جیمین، به واسطه حرفهای که در اون فعالیت داره، با مین یونگی آشنا میشه؛ آلفای موفق و بالغی که صاحب یکی از محبوبترین و بهترین برندهای آرایشی و بهداشتی در کرهست. طبق قراردادی که امضاء شده جیمین مدل تبلیغات...