Part 21

128 22 6
                                    

وقتی که احساسات از بازه‌ی مشخص شده‌ی ذهن فراتر میرن، امکان تفکیکشون به مراتب سخت‌تر میشه؛ یونگی برای تشخیص حالتی که بعد از شنیدن خبر بهش دست داده، گیج میشه و دور خودش می‌چرخه. نیاز داره هوای بیشتری رو تنفس کنه و این خیلی عجیب و دشواره که پنجره بازه و سرش رو کاملاً بیرون برده... چون فکر می‌کنه اکسیژن کره‌ی زمین در حال تموم شدنه!

می‌دونه ناراحته؛ انتظارش رو نداشت که توی چنین موقعیتی پای یه فرد جدید به زندگی‌شون باز بشه که باید تمام توجه و محبت و حمایتشون رو صرفش کنن!

میل سیری‌ناپذیر آلفا برای دریافت توجه از سمت جفتش، ارضا نشده و برای داشتن رقیب هیچ آمادگی‌ای نداره. به علاوه فکر نمی‌کنه که بتونه پدر شدن رو الان تجربه کنه.

اما وقتی جیمین توی گوشش زمزمه می‌کنه که موجود کوچکی رو درون وجودش داره که از خون هر دوی اون‌هاست و به شیرینی ازش تعریف می‌کنه - با اینکه به اندازه‌ی یه لوبیاست! - اما احساس تعلق خاطر تمام سلول‌های بدنش رو به جنب و جوش انداخته.

چی میشه اگه نگرانی و اضطرابش رو کنار بذاره و بتونه اونطور که امگاش می‌خواد، همراهیش کنه؟
می‌دونه که موقعیت پیچیده و دشواریه! با اینکه سن مناسب و حتی بیشتر از اون رو داره، اما نمی‌دونه پدر شدن چه مسئولیت‌هایی روی دوشش می‌ذاره و باید از کجا شروع کنه.

هر چقدر سعی می‌کنه با خودش و شنیدن خبر جدید کنار بیاد، ولی موفق نمیشه. نمی‌دونه چقدر می‌تونه موقعیت رو مدیریت کنه تا جیمین خوشحالی و هیجانش رو از دست نده. و در نهایت امگاست که بین حرف‌هاش، یه بار دیگه یونگی رو صدا می‌زنه تا مطمئن بشه هنوز پشت خط هست؟!

- یونگی؟ صدام میاد؟
- آره...  می‌شنوم
تنها حرفی که از لب‌هاش ترک شد همین بود؛ حتی تصوری نداشت باید در مورد چیزهایی که قبلش شنیده چی بگه!

- می‌دونم اصلاً خوب عمل نکردم توی غافلگیر کردنت!  باید این خبرو وقتی پیش هم بودیم، می‌گفتم. باید اون دو تا خط خوشگل و نازو بهت نشون می‌دادم! ولی متأسفم... تحملش سخت بود. سه روزه دارم چیزای مختلفی رو توی دلم نگه می‌دارم و یکیش بچه‌ی توئه!

یونگی دوباره سعی می‌کنه ادامه‌ی حرف‌هاش رو بشنوه اما این بار واقعا اکسیژن نیست! گوشی رو از خودش دور می‌کنه و باز سرش رو بیرون می‌بره؛ از تمام کائنات می‌خواد بهش کمک کنه تا ریه‌هاش بخاطر دستور مغزش از کار نیافتن و دست از واکنش نشون دادن به این خبر برداره!

- وقتی اون مغازه لباس بچه رو دیدم نتونستم جلوی خودمو بگیرم و از دهنم بیرون پرید! من کیک گرفته بودم و می‌خواستم با چند تا بادکنک برگردم خونه اما خیلی عجولانه تصمیم گرفتم!

صدای جیمین تحلیل می‌رفت چون هر جمله‌ای که می‌گفت تا یونگی رو آروم کنه، بیشتر می‌فهمید چه خرابی بزرگی به بار اومده. شاید بزرگ‌ترینش همون اتفاقی بود که توی وجودش افتاده بود اما می‌دونست بدترینش طرز خبر دادنشه! پشت تلفن، بعد از روزهایی با فراز و نشیب زیاد و تصمیمات جدید، با کارتن‌ و چمدون‌هایی که داشتن از وسایل و لباس‌هاش پر می‌شدن، داشت خبر بارداریش رو می‌داد!

آلفا حتی نمی‌تونست فرضیه‌ی اشتباهی بودن جواب بیبی‌چک رو مطرح کنه وقتی جیمین فریاد می‌زد سه روزه که داره ازش استفاده می‌کنه... با اینکه هیچ آثاری از اون وسیله ندیده بود - که بخاطر مشغله‌ی جدید ذهنیش، یعنی ترک شدن خونه و خودش توسط جیمین بود - اما می‌دونست اون حرف یعنی اینکه جیمین مطمئنه و برای حدسیات و گمانه‌زنی‌هاش برنامه‌ی سورپرایز نداشت!

می‌خواد حرفی بزنه ولی به نظرش تمام کلمات و جمله‌ها احمقانه‌ان؛ به طرز عجیبی این بار بخاطر عدم تفکیک احساساتش، داره شکست بزرگی رو تجربه می‌کنه! نمی‌تونه خوشحالی‌اش رو بروز بده و می‌دونه چقدر برای جیمین مهمه... امگا احتمالاً بعد از مدت‌ها کلنجار رفتن و حالا داشتن جوابی که مطمئنش کنه بارداره، تصمیم گرفته بود با تماس تلفنی این خبر رو بهش بده و نمی‌دونست چقدر اشتباه کرده چون حتی حدس نمی‌زد این اتفاق برای یونگی نمی‌تونه خیلی خوشحال کننده باشه!

- یونـ
- آدرستو برام بفرست.
ادای اون جمله جزو سخت‌ترین کارهایی بود که از چند دقیقه‌ی قبل داشت انجام می‌داد؛ جیمین با اینکه مردد شده بود و می‌خواست از صدای مرد برداشتی داشته باشه، اما بعد از کمی مکث باشه‌ای زمزمه کرد و یونگی توی قلبش بخاطرش متأسف بود.

می‌دونست که حرفی نزدن به نفع هر دوشونه و تا زمانیکه خودش رو به جیمین برسونه، فرصت کافی برای فکر کردن و نهایی کردن ایده‌هاش داره.

یا باید خوشحالی جیمین رو همراهی و حمایت کنه تا بالا برن، یا جلوش رو بگیره و بعدها از خودش ممنون باشه که با بی‌رحمی زندگی خودشون رو نجات داد.

وقتی ماشین از در خروجی کارخونه رد میشه، می‌فهمه راه سومی هست که شاید بتونه به عنوان گزینه‌ی اصلی بهش فکر کنه ولی هنوز داره درک کردن شرایط جدید رو با درد می‌گذرونه، با نفسی که هنوز راهش رو سخت پیدا می‌کنه و عقلی که از دست داده.

آرنجش روی شیشه‌ی پایین کشیده‌ شده‌ی ماشین تکیه داده شده و مشتش رو جلوی دهنش گرفته.

"خدای من... باید چی کار کنم که بعداً پیشمون نشم؟ وقتی رسیدم بهش باید بخندم و بگم خوشحالم به آرزوت رسیدی؟ پس آرزوهای من چی؟ رویای مشترکمون چی؟ وقتی بچه‌دار بشیم دیگه هیچ کاری نیست انجام بدیم! باید تمام شبا بیدار باشیم و روزا چرت بزنیم، شیر درست کنیم و پوشک عوض کنیم، اسباب بازی بخریم و تربیتش کنیم؟ اونم وقتی هنوز تربیت خودم کامل نشده؟ یا شایدم بایدم بگم فکرشو از سرت بیرون کن! برای الان این برنامه‌ی من نیست و قرار بود شروع دوباره داشته باشیم! پس میریم و سقطش می‌کنیم تا قبل از اینکه بزرگ‌تر بشه و بهش وابسته بشیم... اما اگه جیمین ازم متنفر بشه، چی؟ اگه با لجبازی ازم فاصله بگیره و برای همیشه ترکم کنه و تصمیم بگیره خودش بچه رو بزرگ کنه، باید چی کار کنم؟"

چشمش که دوباره شروع به دیدن می‌کنه، در حال نزدیک شدن با سرعت بالا به یه ماشینه که کم کم می‌فهمه متوقف شده. پدال ترمز رو با وحشت، با تا آخر فشار میده و پشت چراغ قرمز می‌ایسته. نفسش بند اومده و درست مثل نجات یافته‌ای از زیر آب، عمیق و بلند تنفس می‌کنه...

صدای وحشتناک خس خس سینه‌اش رو شنید و بطری آب رو از روی صندلی کنارش برداشت و سر کشید. با اینکه هنوز کاملاً آروم نشده اما می‌تونه به حرکت ادامه بده. با سرعت کمتری راه رو در پیش می‌گیره و لوکیشن رو چک می‌کنه؛ چیزی تا رسیدن به جیمین نمونده و باید هر چه سریع‌تر به نتیجه برسه.

خواسته‌ی قلبی‌اش چیه؟ اون بچه بهش چه احساسی با حضور و وجودش میده؟ خوشحالش می‌کنه اگر تصمیم بگیرن نگهش دارن و خانواده‌شون رو تشکیل بدن؟ جیمین بخاطر اون بچه حاضر میشه قید ترک کردن خونه‌ی یونگی رو بگیره؟ در این صورت باید به فکر مراسم ازدواج باشن و این تداخل وحشتناکی با برنامه‌ها و سفرهای کاری یونگی داره...

هیچ‌کسی رو نمی‌شناسه که باهاش تماس بگیره و بپرسه چه کاری درسته! دیگه با مسئله‌ی ساده‌ای روبرو نیست و همین چیزهاست که می‌ترسوندش...

پیامی بالای صفحه‌ی گوشی نقش می‌بنده و اسم جیمین رو می‌بینه؛ نمی‌تونه محتواش رو سریع بخونه پس از سرعتش کم می‌کنه و دست دراز می‌کنه تا گوشی رو برداره.
"کجایی؟ خسته شدم با این همه وسیله!"

لب پایینش رو زیر دندون می‌بره و فشار میده. بی ملاحظگی کرده بود که گاهی آروم می‌روند تا بتونه فقط کمی بیشتر فکر کنه؟
در حالیکه توجهش رو به مسیر میده تا دوباره سرعتش رو بیشتر کنه، جوابی براش می‌نویسه:
"متأسفم عزیزم.  چیزی نمونده، اگه ایستگاه اتوبوس نزدیکه اونجا منتظر باش تا برسم."

جیمین پیام رو خوند و دوباره نگاه پرحسرتی به جعبه‌ی توی دستش انداخت؛ بخاطرش باقی خریدها رو روی زمین رها کرده. دلش می‌خواست باز و شروع به خوردن کنه چون از وقتی پشت ویترین شیرینی فروشی اون رولت نسکافه‎ای رو دیده بود، بزاقش رو نمی‌تونست جمع کنه.

با اینکه سخت به نظر می‌رسه ولی تحمل بیشتری به خرج میده و با لب‌های آویزون و اخمی که می‌دونه واقعی نیست، حرفی که برای گفتنش صبر کرده بود رو می‌نویسه:
" اگه دیر کنی این کیکو تنهایی می‌خوریم! به نفعته اینقدر ما رو منتظر دیدنت نذاری، بابایی!"

یونگی اولین باره که با اون کلمه روبرو میشه... پس حق داره که دوباره پنیک کنه... بار اون کلمه حتی از شنیدن همیشگی "ددی" هم سنگین‌تره و نمی‌تونه جلوی مشت زدن به فرمون رو بگیره.
خدای بزرگ...

یه بچه که از خون خودش و جیمینه، قراره "بابایی" صداش کنه؟ کاش فقط می‌تونست هر چه زودتر از این خواب بیدار بشه و به زندگی عادی و روتین کسل کننده‌اش برمی‌گشت.

"یعنی الان چند وقتشه؟ نمی‌تونه خیلی بزرگ باشه، شاید فقط دو سه هفته‌اش باشه! اون خیلی کوچیکه و جیمین از یه نطفه هم نمی‌گذره... چطور می‌تونم مخالفت کنم؟ اون منو نمی‌بخشه و ممکنه حتی بخاطرش بکشه منو!"

هر چه فاصله‌اش با جیمین کمتر میشه، ذهنش هم از هیاهو فاصله می‌گیره؛ نگرانی نداره که قراره چی بگه یا واکنشش چی باشه. می‌خواد نقش بازی نکنه، شاید اینطوری بتونه صادقانه درمورد احساسش، به خودش سرنخ‌هایی بده.

به زحمت بین دو ماشین پارک می‌کنه و به سرعت پیاده میشه. دوباره لوکیشن رو باز می‌کنه تا جای دقیقش رو پیدا کنه.
"چرا اینقدر راه میری، بچه؟"
با چشم دنبال یه آدم که جعبه‌ی کیک و کیسه‌های خرید توی دستش داشته باشه می‌گرده. یه پسر مو مشکی و لاغر که تو اون شلوغی امواج بلندش رو به ساحل چشم‌های منتظر یونگی برسونه و نوازشش کنه. و وقتی برمی‌گرده به سمتش، هایلایت‌های صورتی روی پیشونیش رو ببینه که پایین‌ترش یه لبخند نقاشی شده...

می‌خواد به جز اون رایحه، فرومون‌های جدیدش رو که خبر از تنها نبودنش می‌ده، حس کنه... شاید اینطوری گشتن و پیدا کردنش بهش امید بده از پس سختیِ کنار اومدن باهاش برمیاد... الان فقط کافیه عاشق جیمین و بچه‌ای که قراره داشته باشن، باشه!

قدم‌های آهسته‌ای برمی‌داره و شامه‌ی آلفایی‌اش رو قوی‌تر به کار می‌گیره. لازم نیست خیلی تلاش کنه چون اون‌ها نزدیک ورودی روی پله‌ها نشستن!

جعبه‌ی روی زانوهای جیمینه و دستش زیر چونه‌اش؛ مشخصه که برای کیک خیلی منتظر مونده اما برای آلفایی که خبر بارداری‌اش رو بهش داده و حرفی ازش نشنیده، خیلی بیشتر!

آخرین بازدم سنگین، سینه‌اش رو ترک می‌کنه و جسم راحت‌ شده‌اش رو جلو می‌بره. باندمیتشون فعاله؛ از طرف جیمین این اولین باره که داره چنین چیزی رو حس می‌کنه. یونگی به وجد میاد وقتی حتی چنین تغییرات کوچک و فاحشی رو می‌بینه. پس تا نزدیک شدن کامل بهش، ازش استفاده می‌کنه؛ هر قدمی که برمی‌داره، صدایی توی سرش نجوا می‌کنه: "یه نفر توی سایه، یکی توی نوره. می‌تونه منو ببینه، اونی که خود نوره؟ آسمون من تاریکه، ولی توی دلش یه خورشیده. ماه چشماش، منو می‌بینه..."

دریا با تلاطم بیشتری جوش و خروش می‌کنه، سرش بلند میشه و اول گردی چشم‌هاش حرکت می‌کنن؛ صدای آشنایی رو نزدیک می‌شنوه؛ بیشتر از یه بار پژواک میشه و بعد می‌فهمه زیر گوشش در حال تکراره.

- می‌تونه منو ببینه، اونی که خود نوره؟
می‌چرخه به سمت صدا اما دوباره کمی دور میشه؛ این بار قدم می‌زنه و به طرف دیگه می‌چرخه تا یونگی رو ببینه که کنارش، روی پله، در حال نشستنه!
- ولی توی دلش یه خورشیده!

دست مرد کت شلوارپوش کنارش که لبخندی روی لبش کشیده، آهسته بهش نزدیک میشه و روی شکمش قراره می‌گیره؛ پاهای جمع کرده‌اش رو بی اختیار به سمت پایین می‌بره تا دسترسی بهتری به یونگیِ پدر بده.

- رایحه‌ات تغییر کرده... انگار یه توفان توی دل این دریاست!
دست آلفا نوازش شکمش رو شروع می‌کنه و نگاه جیمین رو به سمت پایین می‌کشه. بدون اینکه بفهمه کِی چشم‌هاش بخاطر چند قطره اشک تار می‌بینن، اولین ارتباط یونگی و بچه رو تماشا می‌کنه و بعد دست خودش رو روی دستش می‌ذاره.

- هنوز خیلی کوچولوعه. دروغه اگه بگم حسش می‌کنم، ولی انرژیشو چرا... داره سعی می‌کنه باور کنم که هستش... وجود داره!
- می‌تونم بغلتون کنم؟

جیمین با عجله دستش رو به سمت جعبه‌ی کیک می‌بره؛ نمی‌تونه اجازه بده بهش آسیبی وارد بشه چون خیلی براش صبر کرده! پس اون رو روی پله‌ی بالاتری می‌ذاره و بدون تعلل توی دست‌های باز شده‌ی یونگی خودش رو جا میده. صدای نفس عمیق آلفا زیر گوشش می‌پیچه و بعد از اون نفسی از روی آسودگی...

حدس می‌زنه شاید از وقتی که بهش خبر داده تا زمانیکه خودش رو برسونه خیلی طولانی گذشته!
انتظارش برای سورپرایز کردن یونگی شکل و شمایل زرق و برق داری داشت؛ شلوغ و پر از خوشحالی با بادکنک‌های بزرگِ هلیومی و رنگی!
ولی اون‌ها وقتی روی پله‌های ورودی مرکز خرید نشستن، بابت بچه‌دار شدنشون توی بغل هم می‌خندن و کمی اشک می‌ریزن. جیمین اجازه میده یونگی هر چقدر دلش می‌خواد شکمش رو لمس کنه و خودش همزمان لابلای خریدهای خودش، چند لباس نوزاد بیرون میاره.

Belamour [ONGOING] Where stories live. Discover now