Part 19

144 25 5
                                    

روشنایی شهر به آهستگی به غرب پیش می‌رفت و حرکت نه چندان پرسرعت ماشین در امتداد راهی بود که ذوب شدن گوی نارنجی خورشید در پس زمین رو نظاره کنن.

موسیقی در حال پخش از قطعه‌ی آلبومی بود که روز قبل در گرامافون پخش می‌شد؛ یونگی با این سبک آشنایی خوبی داشت و محال می‌دونست امگایی که کنارش نشسته، روزی به چنین سبکی جذب بشه. اما حالا به پیشنهادش، در سکوتی آرامش‌بخش، از موسیقی و مسیر لذت می‌بردن.

یونگی دلیلش رو ملاقات با تراپیست می‌دونست؛ با اینکه هنوز وقت رو برای پرسیدن نظر جیمین مناسب نمی‌دید اما نارضایتی از سمتش نمی‌دید. با کمی کنکاش و دقت پی به چالش جدیدی برد که عطر تازگیش رو به خوبی حس می‌کرد.

افکار جیمین بهش اجازه‌ی فکر کردن به موضوعی غیر از تهیونگ و حال و روزی که حدس می‌زد دیوونه‌اش می‌کنه، نمی‌داد!
آلفایی که کنارش نشسته بود و ماشینشون رو هدایت می‌کرد کنجکاو بود سر از مشغله فکری‌اش دربیاره و علت رو جویا بشه. چون جیمین در مورد پنهان کردن نظرش نسبت به ملاقات با دکتر پارک راسخانه عمل می‌کرد.

یونگی به این فکر می‌کرد که باید درباره‌ی موضوع باز کردن باندمیت‌هاشون صحبت کنن و به نتیجه برسن چون نمی‌خواست تا مدت طولانی به شکلی که حالا دارن، زمانشون رو بگذرونن. بالاخره اون باندمیت باید از جایی کارش رو شروع می‌کرد و هر دو دست از مراعات افراطی دیگری برمی‌داشتن...

بخاطر آوردن صحبت‌های دکتر کانگ برای ایجاد نقطه‌ی جدید، هیجان‌زده‌اش کرد؛ باید خودش رو بابت فکر کردن به هدف جدید، تشویق می‌کرد چرا که این یکی به فارغ از مسئله‌ی کاری، متعلق به خودش، جیمین و زندگی مشترکشون می‌شد.

وقت رو نباید بیشتر تلف می‌کرد؛ درست یا غلط، یونگی در مورد به تعویق انداختن استفاده از باندمیتشون احساس خوبی نداشت و چیزی شبیه خیانت ازش برداشت می‌کرد؛ خیانت به خودشون و احساسشون که نیازمند دیگری بودن رو سر باز می‌زدن، خیانت به دیگری و صداقتی که باید توی کلامشون باشه اما ازش امتناع می‌کردن...

تصمیم گرفت بحث رو از جای مناسبی شروع کنه تا مسیر رسیدن به نقطه عطف مد نظرش رو برای هدایت درست، به خوبی در دست داشته باشه.
- فایتر برای کدوم جنگ داره برنامه ریزی می‌کنه که اینقدر توی افکارش غرقه و دیگه خبری از هیجان برای قرارمون نداره!؟

صداش توجه جیمین رو جلب کرد و با لب‌هایی که بی اختیار و از روی غرق فکر شدن، جمع شده بود به سمت آلفا چرخید؛ نیاز بود چند ثانیه بهش خیره بشه و چهره‌اش رو ببینه تا موقعیتش رو برای جواب دادن تحلیل کنه. می‌خواست مطمئن بشه صحبت از دوست‌هاشون لطمه‌ای به احساس خوب بینشون که در حال قوت گرفتنه، وارد نمی‌کنه!

- جنگی نیست، پادشاه! دارم به صلح بعد از جنگ فکر می‌کنم.
- به نظرت امکان پذیره؟
با اینکه یونگی هیچ ایده‌ای از صحبت‌هاش نداشت اما می‌خواست به حرف‌های زنده‌اش استناد کنه پس با هم پیش رفتن...

- منم می‌خوام همینو بفهمم. با رویه‌ی الان باید خیلی چیزا رو بسنجم.
- بیشتر بهم بگو...
امگا باید این بار تلاشش رو در جهت رفع سوءتفاهم و نگرانی برای یونگی به کار بگیره. هنوز در مورد جلسه‌ای که پشت سر گذاشتن نمی‌تونست فکر کنه چون اگر شروع می‌کرد، فقط خدا می‌دونست کی و چطور می‌تونه تمومشون کنه. قصد نداشت تا زمان بعد از قرارشون حرفی باعث رنجششون بشه و دوباره یونگی رو با سایه‌ی نگران و آسیب‌پذیر خودش روبرو کنه.

دستش رو روی پای راست آلفاش گذاشت و با لبخندی معصومانه که اغلب برای القای آرامش به یونگی کافی بود، بهش زل زد؛ می‌دونست که چشم گرفتن از راه برای تماشای صورتش، جز اولویت‌های آلفاست پس دست نکشید تا به مقصودش برسه.

یونگی سرعتشون رو کمتر و دستش رو دور فرمون شل‌تر کرد؛ به یکباره اضطرابش فروکش کرده بود و لازم نمی‌دونست نگرانی بیشتری داشته باشه! همه چیز رو تحت کنترل خودش می‌دید...

- جونگوک و تهیونگ... مربوط به این دو نفره. بینشون جنگه ولی بهش اقرار نمی‌کنن و اصرار دارن همه چیز عادیه. متأسفانه این وسط تهیونگ داره عذاب می‌کشه چون عاشق کسی شده که جفتش نیست و انگار علاقه‌ای هم بهش نداره.

یونگی متعجب میشه و دوباره نگاهش رو از مسیر می‌گیره؛ کنجکاوی پرشوری رو حس می‌کنه که کمی به خنده می‌اندازدش ولی می‌دونه تا زمان صرف شام فرصت کافی دارن درموردش بحث کنن. اما برای اون لحظه چیزی رو قطع نمی‌کنه: «و چرا فکر می‌کنی جونگوک حس متقابل نداره؟ اون قبل از این هم خیلی تابلو بود!»

- تو اینطور فکر می‌کنی؟ خیلی جالبه! تنها چیزی که من و هوسوک از رفتار جونگوک حس نکردیم همینه که تو میگی!
یونگی با خنده سر تکون می‌ده؛ شاید خاصیت مردم‌شناسی‌اش باشه که تونسته متوجه رفتار و احساس جونگوک نسبت به تهیونگ بشه و با مدرکی درباره‌ی احساس ناخوشایند اون آلفای مو آبی به خودش می‌تونست این رو ثابت کنه. برای دومین مورد فرصت رو مناسب نمی‌دید که به درگیری ذهنی جیمین چیز جدیدی اضافه کنه چرا که دونستن یا ندونستنش تغییری ایجاد نمی‌کرد...

- شاید بهتر باشه وقتی باهمیم بهت نشون بدم. حالا چرا وقتی جنگشون تموم نشده به صلح فکر می‌کنی؟
- تهیونگ داره آسیب می‌بینه! نمی‌خوام اینطوری ضعیف باشه. اون داره زندگیشو وقف علاقه و زمان صرف کردن برای جونگوک می‌کنه که با لجاجت پس زده میشه!

- عزیز من باید اول هر کدوم از اونا رو قانع کنی.
- در مورد چی؟
ماشین سرعتش رو از دست میده و کنار خیابون، جایی که یونگی برای پارک کردن پیدا کرده، متوقف میشه.

جیمین قسمت آشنایی از شهر رو می‌بینه و می‌تونه برای حدس صحیحش، خودش رو تحسین کنه. خیلی وقت بود هوس نشستن روبروی یونگی وقتی که کت و شلوار رسمی به تن داره و قبل از صرف شام کرواتش رو کمی شل می‌کنه، به سرش زده بود.

یونگی نگاهش رو دنبال می‌کنه و از ستاره‌هایی که چشم‌هاش رو روشن کردن، ممنونه. می‌خواد حرفی بزنه اما جیمین جلوتر میگه: «بذار بعداً در موردشون حرف می‌زنیم. فعلاً می‌خوام از اینجایی که منو آوردی لذت ببرم!»

آلفا می‌خنده و این بار نوبت اونه که رون پاش رو لمس و مهمون چند ضربه‌ی آروم و کوتاه کنه.
کنار ماشینی توقف می‌کنه و وقتی می‌خواد دنده عقب بگیره، نگاهش روی آینه نشسته؛ به نظر تمرکز کرده اما وقتی جیمین صداش رو می‌شنوه، ابرویی بالا می‌ندازه.

- آره هنوز فرصت داریم.
لحنی آغشته به لطافت، و سنگین از عمق تن صداش... خیلی وقت بود که به چنین جزئیاتی توجه نمی‌کرد و به نظرش رویارویی دوباره با چنین وجهی از پادشاه زمینش، می‌تونست حالش رو دگرگون کنه!

از انتخاب لباس‌هاش راضیه؛ شاید زمان ورود به مطب دکتر خودش رو مرکز توجه می‌دید اما بعد از گذشت کمی، به کت گرون قیمت و اکسسوری‌هایی که انداخته و برق می‌زنن عادت کرد.

دوباره ساعات قبل رو به یاد میاره و به نظر میاد یونگی داره بهش علامت میده تا درموردش حرف بزنن؛ هنوز عادت به شنیدن صدایی جدید توی ذهنش نداره! همینطور برای استفاده از چنین امکانی آماده نیست چون می‌دونه بزودی خودش هم باید قدمی برداره. نمی‌خواست بحث بیخودی در این باره داشته باشن و یونگی رو به دردسر تازه‌ای بیاندازه!

عطر نارنجیِ آلفا براش قوی‌تر میشه؛ وقتی کمی سرش رو به سمتش متمایل می‌کنه، مرد صندلی رو براش عقب کشیده و با اشاره‌ی دست ازش می‌خواد بشینه.

کلاسیک بودن فضای رستوران با دخالت مخمل‌های زرشکیِ روی میز و پرده‌های جمع شده و گلدان‌های سفید و کوچک روی میز، ارتباطی چندانی با خاطرات سابقشون نداره. دوباره به ملودی‌ای که توی ماشین بهش گوش می‌دادن فکر می‌کنه و به نظرش دارن نزدیک به سبکی میشن که شاید پیش از این پنهان یا سرکوب شده بود.

لبخندی می‌زنه و می‌چرخه تا یونگی رو ببینه که روبروش نشسته و منو رو می‌خونه.
تماشای آلفا براش کافیه؛ نیاز به هیچ خوراکی و غذایی نداره تا وقتی می‌تونه چشم‌های گرسنه‌اش رو سیر کنه.
- تو نمی‌خوای انتخاب کنی؟

چشم‌های گرگینه‌ی طلایی از بالای منو بهش اشاره می‌کنه. نگاهش رو می‌چرخونه و جلوی خودش منوی دیگه‌ای رو می‌بینه. حواسش رو معطوف به دست‌های یونگی که منو رو نگه داشتن می‌کنه و در تلاشه جوابش رو به گوشش برسونه: «از انتخاب خودت دو تا سفارش بده.»
ابروهای پهن مرد یکی یکی بالا رفت و جیمین رو به خنده انداخت؛ سرش رو پایین می‌گیره و دستش جلوی لب‌هاشه تا صورتش رو مخفی کنه.

- این اعتمادتو بی جواب نمی‌ذارم!
جیمین سخت‌پسنده و برای رعایت رژیم غذایی‌اش، گاهی یونگی رو کلافه می‌کنه. بابتش شرمنده نیست چون اون مرد هیچ وقت اجازه نداد چنین حسی داشته باشه. باید از حرفش برداشت شوخی داشته باشه ولی از درِ جدی بودن با کمی لاس زدن وارد میشه: «تصمیمات جدیدی گرفتم. باید از خودت ممنون باشی.»

به جای یونگی، انگشتش به آهستگی زنگ روی میز رو فشار میده و دست دیگه‌اش رو با لوندی زیر چونه‌اش می‌ذاره.
- از وقتایی که با کلمات اغوام می‌کنی لذت می‌برم.
- تو از کاری که با من می‌کنی خوشت میاد، آلفا! شاید بد نباشه با هم روراست باشیم!

- فکر نمی‌کنم تا الان غیر از این بوده باشه.
دست‌های مرد روی سینه‌اش جا می‌گیره تا بین هم بپیچن. جیمین رو تماشا می‌کنه که با روزهای اخیر تفاوت داره؛ شبیه نسخه‌ای از اولین روزهایی که همدیگه رو ملاقات کرده بودن، شده!

اعتراف می‌کرد دلش تنگ شده بود اما همزمان دیدن جیمینی که تغییراتش رو می‌پذیره و برای ادامه‌اش آماده‌اس، بهش حس خوشایندی می‌ده!
- دکتر پارک کارکشته نیست ولی فکر کنم می‌دونستی انتخابش به ما کمک می‌کنه!

زبونش رو روی دندون‌هاش می‌کشه و گوشه لبش کش میاد؛ ادامه‌ی تماشا کردنش به جیمین اجازه میده بیشتر پیش بره: «فکر می‌کردم شاید مشکلی بین خودمون حس کردی. حقیقتش رفتارت داشت تغییر می‌کرد اما اینکه خودت داوطلب شدی تا اگه مشکلی هست رفع بشه، منو گیج کرد.»

- چراشو بهم میگی؟
- خیلی از چراها هست که باید بهت بگم، یونگی... می‌خوام این رابطه به مرحله‌ی بعدی بره و از درجا زدن نجات پیدا کنیم!

پیش‌خدمت برای دریافت سفارششون حاضر میشه؛ هر دو حواسشون رو به مرد کوتاه قامتی که اندام درشتی داره، میدن. روی دستش دفترچه‌ای قرار گرفته و سفارشاتی که یونگی میگه رو یادداشت می‌کنه... و بعد با ادای احترامی کوتاهی تنهاشون می‌ذاره.

میزهای اطراف خالی هستن و جیمین خوشحاله که نگاه‌های بیشتری دنبالشون نمی‌کنه.
- می‌شنوم صحبتاتو...
- می‌خوام فقط نشنوی! درکم کنی و فرصت بدی...

حالا دیگه پوزیشن قبلی رو ترک کرده؛ دست‌هاش روی پاهاشه و زیر میز با انگشت‌هاش بازی می‌کنه. سرش پایینه و لب‌هاش رو مدام با زبون تر می‌کنه اما هر حرفی می‌خواد بزنه، دوباره خشکشون می‌کنه...

- از چیزی که به نظر میاد، خیلی از هم دورتریم! نمی‌خوام ذهنیتت بره سمت ازدواج و حرفایی که همیشه ازم می‌شنیدی... می‌خوام برای تو قدم بردارم. می‌خوام تو هم به سمتم بیای و بهم نزدیک‌تر بشی.

- داشتم این روزا بهش فکر می‌کردم... شاید متوجهش شده باشی.
- آره... تقریباً...
- سرتو بالا بگیر. می‌خوام وقتی حرف می‌زنیم صورتتو ببینم. چشماتو...

میز بزرگ‌تر از این بود که یونگی با کشیدگی بالاتنه‌اش به جیمین نزدیک بشه و با انگشتش، صورتش رو بالا بگیره اما از موضع قبلی‌اش فاصله گرفت و کمی روی میز خم شد.
امگا بلافاصله با شنیدن صدا و لحن آلفا ازش تبعیت کرد و بعد از تقابل نگاهشون، دیگه نتونست چشمش رو بچرخونه و به منظره‌ی دیگه‌ای بده.

- می‌خوای تو شروع کنی از چیزی که ذهنتو درگیر کرده بگی؟ چون فکر کنم اون چیز مربوط به تو جدی‌تر باشه وقتی به دکتر و روانشناس هم مراجعه کردی، حتما چیزی حس کردی که من متوجهش نشدم یا از سمت من اشتباهی بوده.

یونگی لبه‌های کتش رو که حس می‌کنه زیر نشیمن گیر کرده، به جلو می‌کشه و بعد از تاب کوتاهی که روی صندلی می‌خوره، صداش رو صاف می‌کنه: «حالا که قرارمون اینه، اعتراف می‌کنم احساس گم‌شدگی داشتم... نمی‌دونستم از زندگی چی می‌خوام. همه چیزو توی کارم می‌دیدم و هر چیزی که مربوط بهش باشه. با اینکه چند ماهیه همدیگه رو می‌شناسیم، فکر می‌کنم وجود وظایفی که به عهده‌ی مایی که جفت مقدر شده‌ایم، هست، باعث شده هیچی از رابطه‌ی درست بینمون ندونم و کاری نکنم.»

آلفا احساس راحتی نداره پس این بار شروع می‌کنه به درآوردن کتش و مرتب کردنش برای گذاشتن روی صندلی کنارش، در همین حین صحبتش رو ادامه میده: «برای تو همه چیز واضح‌تره. می‌خوای زندگی مشترکمون به نقطه‌ی باثباتی برسه، ازدواج کنیم و بچه‌دار بشیم... ولی برای من وجود این چیزای از پیش تعیین شده،برعکس عمل کرده. فکر می‌کنم باید راه‌ها و اهداف دیگه‌ای به غیر از اینا باشه تا بخوایم بهش برسیم.»

جیمین با شنیدن صحبت‌های جدید یونگی که با جدیت و بدون سانسور کردن خودش و احساساتشه، به وجد میاد؛ بعید می‌دونه تا اون لحظه چنین بحث جدی و مهمی رو پشت سر گذاشته باشن!

گوش‌هاش از قبل هم مشتاق‌ترن و تمام حواسش به آلفای روبروشه؛ آرزو می‌کنه سفارش غذاشون به این زودی آماده نشه.
- اگه بتونی منو راهنمایی و هدایت کنی، خیلی عالی میشه. همین الان گفتی می‌خوای رابطه‌مونو به مرحله‌ی جدیدی برسونی... من هیچ ایده‌ای درمورد اهدافی که می‌خوام تعیین کنم، ندارم.

امگا لبخند صمیمانه‌ای از حرف یونگی می‌زنه؛ صداقتی که مرد توی صحبت‌هاش داشت،قلبش رو گرم کرده و از اینکه حالا فراتر از بحث‌هاشون می‌تونن مکالمه‌اس منطقی داشته باشن تا نیاز همدیگه رو بشناسن و بهش رسیدگی کنن، خوشحال و راضیه!

- این اشکالی نداره، یونگی. کافی بود ما بخوایم این کارو انجام بدیم بعدش همه چیز سریع و زود جاشون رو پیدا می‌کنن. اگه تو واقعاً بخوای که قبل از هدفای بزرگی که دیر یا زود باید بهشون برسیم، کار دیگه‌ای بکنی، من مخالفتی ندارم. ولی اول باید همدیگه رو مطمئن کنیم؛ اعتماد تو به من چقدره؟ لطفاً صداقت امشبتو ادامه بده چون می‌خوام بدونم از طرف من چی تو رو آزار میده؟

یونگی مکث می‌کنه برای حرف زدن؛ در حقیقت ایده‌ای نداشت که از کجا باید شروع کنه و حرف‌هایی که قراره بزنه، مکان و زمان درستی براشون وجود داره یا نه...

نگاه منتظر جیمین باعث میشه کمی هل کنه و لبخند مضطربی بزنه؛ دستش روی میزه پس امگا پیش قدم میشه تا دستش رو روی اون‌ها بذاره و با انگشتش، پوستش رو نوازش کنه...
- امشبو از دست نده. بیا خودمون باشیم بدون نگرانی برای اون یکی.
- جیمین... من نگرانیای زیادی درموردت دارم و اینطور نیست که بتونم ازش فاکتور بگیرم چون همه‌ی مشغله‌ی ذهنیم همینه!

- من می‌تونم کمکت کنم تا این نگرانی رفع بشه؟
- تنهایی نه! من هنوز خودمو نبخشیدم بابت اشتباهاتی که در حق تو کردم. به عنوان آلفای تو و حداقل کسی که ازت بزرگ‌تره، باید بیشتر احتیاط می‌کردم. 

کشیده شدن چرخی روی زمین، خبر از نزدیکی سفارششون می‌داد. جیمین می‌خواست با نگاهش التماس کنه بهشون نزدیک نشن و تنهاشون بذارن؛ حتی چیده شدن ظرف‌های غذا روی میز می‌تونست دوباره از هم دورشون کنه...

منتها برای اینکه یونگی رو مجبور به ادامه کنه، دیر شده بود. بشقاب و ظرف‌ها روی میز قرار گرفت و دو گلس شامپاین هم کنارشون. پیش خدمت تعظیمی کرد: «امری ندارید؟»

- ممنونم
لبخند یونگی برای بدرقه‌ی مرد کافی بود. میز چرخ‌دار ازشون دور شد و آلفا با دیدن چهره‌ی برافروخته‌ی جیمین خندید: «نگران نباش. اگر لازم باشه تا صبح بیدار می‌مونیم و نمی‌ذاریم حرف نگفته‌ای باقی بمونه!»
- آره بهتره این کارو بکنیم.

گلسش رو جلو برد تا یونگی با گلس خودش بهش بزنه
- چیرز
صداشون روی تن هم کشیده و بوسه‌ای در هوا محو شد. کم صحبتی‌شون بخاطر از زیر نظر گذروندن غذاها ادامه پیدا کرد.

کارد به آهستگی بافت نرم فیله‌ی بشقاب یونگی رو برش داد و چنگالی درونش فرو رفت.  قبل از گذاشتن لقمه‌ای داخل دهانش این جیمین بود که صحبت رو از سر گرفت.
- من می‌تونم حدس بزنم بابت چه چیزایی خودتو مقصر می‌دونی.
- غذاتم بخور، دارلینگ.

سرش رو تکون داد و کاهویی رو داخل چنگالش جمع کرد.
- نباید بهت اجازه بدم تنهایی ازش بگذری چون راستش منم بی تقصیر نیستم. تو بخاطر آلفا بودنت موظف نیستی همه چیزو تنهایی به عهده بگیری. متوجه منظورم هستی؟ من نمی‌خوام شبیه یه زالو احساسات یا شهوت‌ران به نظر برسم.

- چیزی که الان هستی باعثش منم. باید کنترل و احتیاط بیشتری می‌کردم. شنیدی چانیول چی گفت؟ تو پرش بزرگی توی سکس لایفت داشتی... وگرنه چنین چالش و مشکلاتی برای من بوجود نیومد!
طعم لذیذ فیله‌ی سوخاری بخاطر نشستن زیر دندون و مخلوط شدن با بزاقش، گرسنگی‌اش رو تا حد زیادی رفع کرد. جیمین "هوممم" کشداری ازش شنید و کمی مکث کرد تا جمله‌اش رو توی ذهنش به پایان برسونه.

- می‌دونم که ما زیاده‌روی داشتیم. ولی همش بخاطر یه چیزه... یه حقیقتی که چند وقته می‌خوام بهت بگم، ولی خیلی برام سخته، یونگی!
مرد آلفا با شنیدن واژه‌ی "حقیقت" دست از خوردن کشید؛ بازی کردن جیمین با غذاش رو می‌دید و اشتهایی که نداشت، به طور کامل توی رفتارش واضح و روشن بود...

- دلم می‌خواست زودتر باهات درمیون بذارم. ولی هر بار یه چیزی مانع شد.
- مربوط به چیه؟
صدای مرد بلند نبود؛ حتی لحن تندی نداشت ولی جیمین آرزو می‌کرد بفهمه چرا باید درد بغضی که از ترس توی گلوش شکل گرفته رو حس کنه!

کارد و چنگال به ظرف برگشت و صداش، توجه امگا رو جلب کرد؛ نگاهش رو از غذای دست نخورده‌اش گرفت و بالا کشید تا از روی میز شلوغ بگذره و به صورت یونگی برسه؛ مردی که حالا بیشتر نگران بود و چشم‌هاش دو دو می‌زد...

- می‌دونم ما تا به حال هزار بار در موردش حرف زدیم ولی شاید تا الان که از کار احمقانه و مسخره‌ام حرفی نزنم، متوجهش نبودی. حالا قراره بفهمی که من وقتی در مورد خواستن تو، رسیدن به تو و ادامه‌ی زندگی مشترکمون حرف می‌زنم، منظورم چیه و چقدر جدی‌ام!

- قبل از اینکه درموردش بگی، لطفاً فراموش نکن تو چقدر برای من مهمی. اونقدری هستی که باورت کنم و نیاز نباشه کارهای عجیبی بکنی!

- متأسفم که اون موقع اینو خیلی خوب نمی‌دونستم و به جای 5 6 ماه، حس می‌کنم  5 6 سال کوچیک‌تر از الان بودم! از لحاظ عقلی...!
یونگی با پلک زدن مطمئنش جیمین رو برای اعترافش آماده می‌کنه؛ حقیقت این که نگران و مضطربه چون صحبت از چند ماه گذشته شده که اصلاً خوب نگذشته بود و نمی‌دونست ظرفیت پذیرش حقیقت جدیدی رو داره یا نه.

- اون شبی که به خونه‌ی من اومدی، من از چند وقت قبلش قرصای کنترل کنندمو قطع کرده بودم. هیت من غیرقابل کنترل شروع شد ولی تقریباً می‌دونستم اینطور میشه چون براش آماده بودم. تو راتت زودتر از موعد شروع نشده بود، دلیلش هیچ ربطی به من و دوره‌ی هیتم نداشت... یعنی شاید داشت ولی، تأثیرش زیاد نبود. من توی نوشیدنی و غذای تو دارو ریخته بودم... من بهت الکل دادم. می‌خواستم موقعیتی بوجود بیارم تا مسئولیت کاری که کردی رو به عهده بگیری و رابطه‌مون بهتر و محکم‌تر بشه...

- و تصمیم گرفتی اینطوری به خودت آسیب بزنی؟ آلفایی که امگاش رو مارک می‌کنه با نخ بهش وصله و نمی‌تونه عوضی باشه یا بیخیال مسئولیتش بشه و رهاش کنه؟

یونگی واقعاً می‌خواست جواب سوالش رو بدونه؛ اگر برای جیمین اونقدری مهم بود که این کار رو براش کرده بود، باید ازش ممنون می‌بود یا سرزنشش می‌کرد؟ حتی اگر جفت همدیگه نبودن هم جیمین باز چنین حماقتی ازش سر می‌زد؟

واقعاً ترسیده پس نمی‌ذاره حتی جیمین بهش جواب بده: «من چطور از سوءظنم به این احتمال گذشتم چون انتظار نداشتم این کارو بکنی و تمام مدت، تا همین لحظه خودمو اسیر عذاب وجدان و پیشمونی کرده بودم؟ جیمین برای این چه توضیحی داری؟ کابوس اون تجاوز مغزمو نابود کرده!»

- هیچ توضیحی نیست جز اینکه من واقعاً تو رو می‌خواستم... و صحبتامون به جایی رسیده بود که فکر کردم قصدت از رابطه با من جدی نیست... نمی‌خواستم جفتم منو رد کنه یا بعد از مدتی رها بشم! نمی‌فهمم چرا اسمشو می‌ذاری تجاوز؟

- چون خیال می‌کردم اونی که توی حال خودش نبود، فقط من نبودم و بدون رضایت توی هیت پردردسرت باهات خوابیدم و نات شدم! تو فاصله‌ای با بارداری بی برنامه و خطرات احتمالیش نداشتی. ازم انتظار نداشته باش، درک نمی‌کنم... تو به خودت آسیب زدی! و اگه ناراحت نمیشی حتی به من!

جیمین نفسش رو پر سر و صدا بیرون داد؛ گرسنگی کم کم شکمش رو قلقلک داد و می‌خواست کمی استراحت کنه، بد نمی‌شد اگر مغزش رو بیرون می‌آورد، چند قاشق می‌خورد و دوباره به بحثشون برمی‌گشتن. ولی این امکان وجود نداشت و باید قبولش می‌کرد که این آخرین فرصتشونه!

مثل یک زوج رویایی روبروی هم نشستن و درباره‌ی اختلاف‌ها و مشکلاتشون، روراست گپ می‌زنن... براش خوشاینده!
- درک نمی‌کنی چون جای من نیستی! من حاضر شدم این ریسکو بکنم ولی تو تا حالا چقدر سعی کردی منو بفهمی که برای داشتنت چه حماقتی کردم!

- اینا تشویق نداره، عزیز من! انتظار داری ازت ممنون باشم؟
- یونگی!
ملتمسانه اسمش رو نالید و آلفا چشمی توی حدقه چرخوند که بعد از اون دلش می‌خواست تا ابد صورتش رو پشت دست‌های بزرگش پنهان کنه...

- خدای من احساس خفگی دارم...
این بار یونگی ناله می‌کنه و حتی صداش هم همونطور که میگه، به نظر میاد.
- تشویق نمی‌خوام... نمی‌خوام ازم ممنون باشی. من دیگه مثل سابق نیستم. تو بعد از اون ماجرا چیزی توی رفتارم دیدی که ناامیدت کرده باشم؟

- بحث اینا نیست...
- پس چی؟
- نه! تو واقعاً تلاشتو به بهترین نحو کردی ولی خودت نبودی! چون داشتی تلاش می‌کردی امگای مورد علاقه و مناسبِ یه آلفا مثل من باشی. من صداقت تو رو قبل از همه‌ی این‌ها می‌خوام. کارایی که بدون تلاش برای تحت تأثیر قرار دادنم می‌کردی... یا کشوندن من به سمتی که هدفته، وقتی که حواسم نیست و می‌بینم وسط اون دایره با رضایت قرار گرفتم!

- خیلی ناامید کننده‌اس... فراموش کردم چطور بودم. ولی من تغییر کردم. خواسته یا ناخواسته این اتفاق می‌افتاد!
دست‌های آلفا با آشفتگی بین موهاش کشیده شد.

- متأسفم... وقت مناسبی نبود حتی نتونستی شامتو بخوری!
- خودتم چیزی نخوردی... به هر حال باید این حرفا زده می‌شد. تا کی می‌خواستی ازم مخفی کنی؟

- یونگی اگه تو اعتمادتو به من از دست می‌دادی من هیچ شانسی نداشتم!
مرد می‌خنده و واقعاً قصدی نداره؛ فکر می‌کنه جیمین چیزی از حرفی که زده متوجه نشده.
- جیمین؟!
- هی... منظورم اینه که اون موقع... خدایا تو دیگه الانم بهم اعتماد نداری؟

دست انداختن جیمینی که از ترس خراب‌کاری‌های پشت سر همش به تته پته افتاده، اگر توی موقعیت بهتری بودن، می‌تونست سرگرمشون کنه ولی حالا که مغزش خالیه و نمی‌دونه چه حسی داره، از به زبون آوردن کلمات بیشتر خودداری می‌کنه.

- خنده‌دار بود... ولی فکر نمی‌کنم اینطور باشه. آره، احتمالاً اون زمان برات نگران‌کننده بود چون نمی‌شناختمت ولی این مدت سعی داشتی خودتو ثابت کنی.
- موفق بودم؟

چشم‌هاش از افتادگی شونه‌هاش بالاتر اومد و منتظر جواب نشست. رستوران سکوت بیشتری رو بهشون تقدیم کرده بود و فضای اطراف دیگه قابل دیدن نبود. اما یونگی از جا بلند شد و همه‌ی تدارکات صحنه رو بهم زد؛ کتش رو برداشت و وقتی دستش رو از آستینش رد می‌کرد، به جیمین گفت: «برای امشب خیلی برونگرا بودم. غذامم نذاشتی بخورم. بلند شو برگردیم خونه.»

- می‌خواستم یه مدت...
- آه خدایا... جیمین یه دقیقه استاپ بزن خواهشاً! باز یه چیز جدید؟
- امشبو مغزتو داغون کردم... ولی فقط می‌خواستم بهت یه خبر خوب بدم که می‌خوام مدتی رو برگردم پیش پدر و مادرم.

یونگی بدون معطلی از حرکت ایستاد و مثل چوبی سوخته و خشکیده، کنار میز ایستاد: «برای چی؟»
ضعف رو به راحتی توی زانوهاش احساس کرده بود؛ کف دستش از گرما می‌سوخت. شاید آتش درونش داشت به بیرون شعله می‌کشید و چشم‌هاش رو می‌سوزوند!

- بهتره یه مدت دور از هم و تنها باشیم.

Belamour [ONGOING] Where stories live. Discover now