شب بود و کاروانسرایی که درش اقامت داشت، بوی گند پا، الکل و سیگار میداد... میشد ما بین عازمهای اون روستا هرطور آدمی پیدا کرد... یه سری بخاطر سیاحت اومده بودن و یه سری بخاطر تجارت... اما سنیور کیم چرا؟ چیکار میکرد بین تاجرهای شغال صفت اونجا؟ اصلا چیکاره بود آقای کیم نامجون؟
تکیه داده به تخت سفت، خودش هم در تلاش حل این مسئله بود... "تو اینجا چیکار میکنی نامجون؟ اصلا تو چیکارهای کیم نامجون؟"
تنها چیزی که ازش مطلع بود، دلتنگی برادراش بود... لبخند تکتکشونو دلتنگ بود... یعنی اونا هم مثل نامجون گیر کرده بودن؟ حالشون خوبه؟ ولی اگه اونا گیر کنن نمیتونن راه نجاتو پیدا کنن، تنها کسی بین اونا نابغهست نامجونه... و اینطوری، شب نود و ششم رو هم به پایان رسونده، با هزار فکر و درگیری، آخرش به خواب رفت!
.
.
(صدایی نامفهوم) : نامجوناااا... به کمکت احتیاج داریم... نامجون هیونگ، تنهامون نذار... ما بدون تو نمیتونیم
ماه که به اوجش رسید، از خواب پرید، قلبش چنگ و فشرده شده بود... برادرهاش بهش احتیاج دارن و اون... اون... خدا لعنت کنه اون واقعه رو... لعنت به حس کنجکاویش، لعنت به نابغه بودنش، لعنت به فرکانس متفاوت بدنش!
دندونهاش رو که تو خواب به هم فشرده بود آزاد کرد و فکشو راحت کرد... یقهی پیراهنش تا نصف غرق عرق بود و عجیب آزارش میداد... نمیتونست نفس بکشه و لباسهاش تارهای عصبیش رو مختل کرده بودن... "+ وقتی... ماه به کوچکترین.... حالت خودش میرسه... میتونی اونو... اونو بالای بلندترین تپه ببینی..."
گفتههاش یادش افتادن... از قیافهی دختر معلوم بود که چیزی از گفتههاش سردر نیاورده و تپهی الماندو رو به قصد دیدن کهکشان راهی نمیشه، از طرفی چقدر نیاز داشت به حواسپرتی... ماه دقیقا تو شکل و مکانی بود که باید... پس لباسهای دیوانه کنندش رو از تنش کند و عزم رفتن کرد!
-------------------------------------
- به خاطر شام ممنونم آمارانتا، پدر... اگه اجازه بدین من هم امشب ظرفهارو میشورم
پدر با دستمالی که به گردن آویزون کرده بود اطراف لبشو پاک کرد، دستهاش رو توی هم قفل کرد و با قیافهای که ازش بعید نبود جواب داد:
* باز دوباره میخوای چه دست گلی به آب بدی؟ این وقت شب میخوای بری از چاه آب بیاری؟ باشه برو... شاید تنبیهی باشه واسه وضع جراحات روی دست و پات... درسته دختر جان، فکر کردی متوجه نشدم نه؟ خودت که میدونی چیزی از چشم آندرئو دلگادو جا نمیمونه...
با قاطعیت و صدای بم شده ادامه داد:
* اگر چیزی نگفتم بهت فقط بخاطر معاملهی خوبی بود که امروز داشتم، وگرنه اگه یک بار، فقط یکبار دیگه اگه این اتفاق بیوفته، بزرگترین تیکهای که از بدنت جا میمونه، گوشِت خواهد بود دختر... حالا هم برو و تمام ظرفهایی که توی آشپزخونهست رو بشور
لرز، از صدای ترسناک پدرش تو دلش نشست، اما خوشحال بود، خوشحال بود که تنبیهش فقط شامل خودش شده و حداقل اینبار قرار نیست کس دیگهای آسیبی ببینه...
از سر میز بلند شد...
- با اجازتون پدر
و راه چاه رو پیش گرفت...
حس عجیبی داشت، قبلا هرگز این حس رو تجربه نکرده بود، حسی که باعث میشد راحت باشه، احساس سبکی بکنه و ناخودآگاه لبخند بزنه... از وقتی که از رودخونه برگشته بود بیشتر این عواطف و احساسات رو زندگی میکرد، مغزش روشن بود از چراغ چشمهای اون مرد غریبه "نکنه عاشقش شده باشی ویولتا؟" اما نه... عشق که به این آسونیا نیست....
چاه بزرگ دهکده رو تو دامنهی الماندو حفر کرده بودن، جایی که بیشترین آب رو دارا بود... اونجا با خونشون زیاد فاصله داشت و توی اون تاریکی، تنها چیزی که باعث میشد ویولتا کمتر بترسه، سگش بود...
- هه هه ههههی... توماس؟ توماس... آرومتر برو پسر....
اونجا دیگه کسی نبود که بهش بگه با صدای بلند نخند، دیگه کسی نبود ببینه دویدنشو، از اونجایی که واقعا دیروقت بود...
اون وقتی خیلی کوچیک بود مادرشو از دست داد، دقیقا توی سالهایی که باید عطر و مهر مادرشو میچشید، باید بچگی میکرد، باید با خواهرانش بازی میکرد، درست مثل قبل فوت مادر... اما پدر بعد از اون زن، دیگه هرگز خودش نبود، هرگز اجازهی بچگی کردن نداد به دخترها، دامیتای نه ساله و آمارانتای هفت ساله، به نسبت ویولتا بیشتر کودکی کرده بودن و شاید این، حفرهای بود در دل دخترک تا نیاز به دویدن و خندیدن و رقصیدن رو درش معنیدار کنه!
- هی، وایسا پسر، یه لحظه اینجا وایسا تا من آب بردارم و برگردیم
واسه برداشتن آب خم شد... قبل از رسیدن سطل به ته چاه، توماس شروع کرد به پارس کردن، بیخود و بیجهت! ویولتای بینوای ترسیده، به سرعت اطراف رو آنالیز کرد... کسی یا چیزی نبود، اتفاقی هم واسه توماس نیوفتاد... پس چرا؟
اندکی بعد از پارس کردنش، ظاهر شد اون مرد خوش قواره، دوباره...
YOU ARE READING
"The Smell Of Orchids-بوی ارکیده"
Fanfiction- میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟ ایندفعه دیگه چشمهای افسانهایش رو از آسمون گرفت و نشسته رو به دختر کرد + بله، بپرس - شما... شما چطور موهاتون طلاییه؟ تا حالا آسیاییای با موهای طلایی ندیده بودم + مردم خیلی وقت پیش هم تا قبل از دیدن قوی سیاه فکر میکردن...