- آقا؟ آقا؟ میتونین چشماتونو باز کنین؟
سنگین، خیلی سنگین بودن پلکهاش... اما آبی که از جانب دختر پیشکشش شد، تمام سنگینی رو از رو دوش چشمهای افسانهای مرد برداشت... درخت بید تکیهگاه مناسبی برای آب دادن توی ظرف سفالی، به مرد غریبهی تازه وارد بود، حداقل برای ویولتای سرکش...
+ م...ممنونم... آن...آندرو....آندرومدا
"بس نبود چهرهش واسه دل بردن؟ حالا با صداش چیکار کنم؟" جملاتی بودن که ناخودآگاهش راهی قلبش میکرد... درسته، صدای مرد بلند قوارهی دراز کشیده پیش روش، درست مثل چند ساعت پیش، دوباره دلشو لرزونده بود... اما اون چی گفت؟ آندرومدا؟
- من اسمم ویولتاست... احتمالا منو با کسی اشتباه گرفتین
بیجون و با تهخندهای لبهاش رو به حرکت درآورد:
+ هه...نه... زیبایی شما... دقیقا...دقیقا مثل کهکشان آندرومداست....
- کهکشان؟ کهکشان دیگه چیه؟
یادش افتاد توی دهکدهی دور افتادهای که حد فاصلش با آب دریا بیشتره، اون هم توی سال 1765، معلومه که کسی دربارهی کهکشانها چیزی نمیدونه...
+ وقتی... ماه به کوچکترین.... حالت خودش میرسه... میتونی اونو... اونو بالای بلندترین تپه ببینی...
چشمهای آندرومداش برای لحظهای طولانی قفل در چشمهاش شد... چه حس عجیب و غریبی! چه حس عمیقی...
زیر اون درخت دراز کشیده بود، آخرین چیزی که یادش میومد سر درد شدید بود و بعدش هیچی... یعنی این دختر تا زیر این درخت اونو کشونده بود؟
+ تو... تو منو تا اینجا کشوندی؟
- سخت بود، ولی زیر نور آفتاب خون دماغ شدین... به نظر میرسید حالتون اصلا خوب نیست و نیاز به طبیب دارین ولی با خوردن فقط یکم آب، دیگه چهرهتون زرد به نظر نمیرسه
+ بدنم دچار کمآبی شده... بخاطر همین از هوش رفتم
- عا... متوجهم...
میخواست خجالت خودش رو بروز نده و قاطعانه و محکم حرف بزنه، اما نگینهای عرق رو پیشونیش و دستهای به یخ نشستهش رو چیکار میخواست بکنه؟ اضطراب داشت...
دقیقا به گفتهی خواهرش نمیخواست با صدای بلند فکر کنه، باید افکارشو توی حصار مغزش رام میکرد تا این مرد، برای همیشه توی اون دهکده بمونه...
+ ممنون که نجاتم دادی... تو واقعا قوی هستی
- من ممنونم از لطفتون... من دیگه باید برم
+ ک... کجا؟
از رو زمین بلند شد و دامن لباسشو درست کرد، به دنبالش، آقای کیم هم بلند شد
- وقتی سایهی این درخت کوتاهتر میشه باید خونه باشم
+ چرا؟
- برای صرف ناهار... موقع خوردن غذا همگی باید کنار هم باشیم و...
سکوت حاکم شد، لبهاش دیگه تکون نخوردن
+ و؟
- هیچی آقا... شما چقدر سوال میپرسین، هرکاری میتونستم انجام دادم پس امیدوارم تو زندگیتون موفق باشین، خداحافظ
همهچیز خیلی سریع اتفاق افتاد، هم عصبانیت دخترک، و هم عزم رفتن کردنش... اما طولی نکشید اسارت دستهاش توسط دستهای مرد
+ صبر کن... من... نمیخواستم ناراحتت کنم... ببخشید اگه سوالهام اذیتت کردن.. ضمنا... ممنونم از لطفی که کردی
- خواهش میکنم دستمو ول کنین... (با ترس گفت) اگه کسی مارو اینطور ببینه...
+ ما که کاری نمیکنیم... فقط دارم دستتو میگیرم
با لرز دستشو از لای انگشتهای مرد غریبه بیرون کشید... لعنت بر باعث و بانیش که توی اون لحظه اجازه نداد به دخترک که ببینه اولین حسش با لمس دست دلبر، چی خواهد بود...
- نگیر... (چشمهاش پر اشک شد و ادامه داد) دیگه هرگز دستمو نگیر
و بعد تنهاش گذاشت... تنهاترین مرد اون دوران رو...
KAMU SEDANG MEMBACA
"The Smell Of Orchids-بوی ارکیده"
Fiksi Penggemar- میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟ ایندفعه دیگه چشمهای افسانهایش رو از آسمون گرفت و نشسته رو به دختر کرد + بله، بپرس - شما... شما چطور موهاتون طلاییه؟ تا حالا آسیاییای با موهای طلایی ندیده بودم + مردم خیلی وقت پیش هم تا قبل از دیدن قوی سیاه فکر میکردن...