× ویولتا؟ پناه برخدا، چه اتفاقی واست افتاد دختر؟ او، آقای گونزالس، خیلی معذرت میخوام بابت گستاخی خواهرم
~ نه، این چه حرفیه سنیوریتا... این فقط یه سانحه بود، امیدوارم حال خواهر کوچکترتون بد نباشه
× ویولتا؟ حالت خوبه؟
دختر اما به دور از دنیای اطرافش، عمیقا غرق مرد بیهمتای پیش روش شده بود...
میتونست از حالت چشمهاش حدس بزنه که اهل آسیای جنوبیه و آسیایی ها با همچین چشمانی، یقینا صاحب موهای مشکی رنگ هستند، اما چرا موهای این مرد به رنگ طلا بود؟
× باتوام ویولتا... موقع افتادن سرتو جایی زدی؟ چرا جواب نمیدی؟ این کارت به دور از ادبه که داری چشم چرونی میکنی!
برگشت و با خواهرش چشم تو چشم شد
- هم؟ چی میگفتی آمارانتا؟
آمارانتا منتظر نموند تا جواب خواهر کوچکترشو بده و دست بر آرنجش، اونو از کنار مردها دور کرد...
× کارت واقعا زشت بود، چرا باید این همه بی ادب باشی دختر؟
- آخه مگه حالت چشمها و رنگ موهاشو ندیدی آمارانتا؟
× دیدم، متفاوت بود، اما این قضیه به ما ربطی نداره
- دست از ترس پدر بردار لطفا خواهر، انقدر غرق در ترسش شدی که حتی نمیتونی چیزهای زیبا رو با چشمهات ببینی...
× وقار و نجابتت رو حفظ کن، تو نمیتونی به یک مرد بگی زیبا!
- چرا نتونم؟ چه اشکالی داره؟
× تو مثلا دختری، نمیتونی هرچی که به ذهنت میرسه رو بلند بگی، اگه فکر میکنی که مردی دلرباست، توی ذهنت نگه دار، با اینکارت دیگه اون مرد ازت دور نمیشه
- پس دلیلت واسه تاکید روی نجابت اینه خواهر... طوری حرف نزن که انگار با تجربهای!
× خجالت بکش، معلومه که نه، من فقط...
- فقط یکم بیشتر از اون چیزی که باید میدونی!
قهقه و دویدنش بعد این حرف، باعث آتیشی شدن آمارانتا و دنبال کردنش شد...
× هی، دیگه داریم نزدیک میشیم، آرومتر...
محوطهی نزدیک خونه خطرناک بود، پر از همسایههای فضول، که بذر حسد درونشون ریشه کرده و تبدیل به درختی تنومند شده بود! اما چرا باید تا این حد حسود میبودند؟ مسلما به خاطر زیبایی زبانزد خواهران دلگادو!
اصطبل و طویله دیوار به دیوار هم بودند، از کنارشون آروم رد شدن و خودشونو به سالن اصلی خونه رسوندن... صدای چند مرد غریبه از اتاق فرعی میومد و معلوم بود که پدر دوباره مهمون داره و این وظیفهی خواهر بزرگتر، یعنی دامیتا بود که از اونها پذیرایی کنه...
دامیتا نسبت به دو خواهر کوچکترش، خیلی جدیتر و سختگیرتر بود، اخلاقی دقیقا محبوب دل پدر داشت...
× تو امروز واقعا دیگه شورش رو در آوردی، مگه نمیدونی نباید به اتاق مهمون پدر سرک بکشی؟ هوس مردن کردی؟
دست خودش نبود، انگار باعث و بانی تمام این کارها و اتفاقات، تقدیر بود... دست تقدیر توی اون روز به کار بود که حس کنجکاوی ویولتا خیلی بد گل کرده بود
- این آدما جدیدن... دوس دارم بدونم اهل کجان
× دوست نداشته باش ویولتا دلگادو... بیا برو سر و وضعتو مرتب کن که اگه اینجوری تو دید باشی هممونو به کشتن میدی
STAI LEGGENDO
"The Smell Of Orchids-بوی ارکیده"
Fanfiction- میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟ ایندفعه دیگه چشمهای افسانهایش رو از آسمون گرفت و نشسته رو به دختر کرد + بله، بپرس - شما... شما چطور موهاتون طلاییه؟ تا حالا آسیاییای با موهای طلایی ندیده بودم + مردم خیلی وقت پیش هم تا قبل از دیدن قوی سیاه فکر میکردن...