Was this a normal day?

280 31 18
                                    

-Name: "Was this a normal day?"

-Couple: "kookv"

-Genre: "Romance, Gay, Fluff, M'preg, A little angst"

-Writer: "Anil"









•Third person view•

درحالی که پاکت هایِ خرید رو در دست داشت رمزِ در رو زد و واردِ خونه شد.
کفش هاش رو با پاپوش هایِ تِدیِ عزیزش تعویض کرد و به سمتِ آشپزخونه قدم برداشت.
پاکت هایِ خرید رو رویِ کانتر قرار داد و در پوشِ سینک رو بست و گذاشت تا پر از آب بشه.
میوه هایی رو که خریده بود، تویِ سینک خالی کرد و از سینک فاصله گرفت و از آشپزخونه خارج شد‌.
واردِ اتاق خوابِ نسبتاً بزرگش شد و لباس هاش رو تعویض کرد.
به سمتِ اسپیکرِ بزرگی که در گوشه یِ میزِ تلویزیون قرار داشت رفت و آهنگی برایِ خودش گذاشت و صداش رو تا حدی که دچارِ سردرد و گوش درد نشه بالا برد!
واردِ آشپزخونه شد و نگاهی به ساعتِ دیواری انداخت..حدودا دو ساعتِ دیگه پسر کوچولویِ شیرینش به خونه برمی‌گشت و باید غذایی آماده می‌کرد، شروع کرد به انتخابِ غذایی برای پختن و البته فراموش نکرد که میوه هارو هم بشوره!

لبخندی زد و نگاهی به میزِ چیده شده و غذاهایِ خوش رنگ و خوش طعمی که بر رویِ میز چیده شده بود.
درونِ دلش دستی برایِ خودش زد و از خودش برایِ پختن چنین چیز هایی تشکر کرد‌.
یونجین کوچولو، پسرِ دو ساله‌ش علاقه یِ زیادی به غذاهایِ فست فودی از جمله سیب زمینی و مرغِ سوخاری و پیتزا داشت و حالا تهیونگ برخلافِ خواسته یِ خودش، برایِ پسرش چنین غذاهایِ پر کالری و چربی رو درست کرده بود.
تصمیم گرفت در کنارِ اون‌ها غذاهایی مثلِ بولگوگی و جاپچائه هم درست کنه.
بعد از سه روز قرار بود با پسرش ملاقات کنه و تو این سه روز خیلی دلتنگِ یونجین شده بود و کنارش نبود..
تو این یک سال عادت کرده بود گاهاً تا یک هفته هم یونجین رو نبینه و با نبودنش کنار بیاد!
به سمتِ اتاق خوابش قدم برداشت تا کمی به خودش برسه..
البته که تهیونگ قرار نبود هیچوقت جلویِ اون مرد با ظاهری نا مرتب ظاهر بشه!
می‌دونست این‌بار هم مثلِ همیشه، یونجین رو خوش تا بالا میاره و بعد از تحویل دادنش به تهیونگ، اون دونفر رو تنها می‌زاره.
بعد از گذشتن بیست دقیقه بالاخره آیفون خونه به صدا در اومد و باعثِ ایجادِ لبخند رویِ لب هایِ سرخ شده اش شد.
تقریبا راهِ از اتاق تا آیفون رو می‌شه گفت پرواز کرد و بعد از باز کردنِ در نگاهی به خودش، درونِ آینه انداخت و از آراسته بودنِ ظاهرش مطمئن شد.
زنگِ در به صدا در اومد و در رو باز کرد و همون لحظه پسر بچه یِ شیطونش چند قدم باقی مونده رو دویید و به کمرِ تهیونگ چسبید.

یونجین:مامایی..دلم بلات تنگ شده بود!

خنده ای کرد و پسر رو از خوش فاصله داد و به سمتش خم شد تا هم قدِ پسر بشه.
گونه یِ گلگون شده یِ پسر رو غرق در بوسه کرد و اون رو به آغوش کشید.

ᴏɴᴇ sʜᴏᴛ ʙᴏᴏᴋ"ᴋᴏᴏᴋᴠ"Where stories live. Discover now