Competition •part³•

122 12 28
                                    

خداوند ووت دهندگان را دوست دارد🦦😌
-بخشی از کتابِ چگونه ریدر هایِ خوبی باشیم:)

✮﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏✮



-Name: "Competition"

-Couple: "kookv"

-Genre: "Romance, Gay, Action, Criminal"

-Writer: "Anil"









با پیچیدنِ صدایِ گوینده یِ خبر درونِ خونه، پلک هاش رو رویِ هم فشرد و تلویزیون رو خاموش کرد.
با حرص کنترل رو رویِ کاناپه پرت کرد و به سمتِ راه پله راه افتاد تا خودش رو به اتاقِ مشترکشون برسونه.
بازهم مثلِ چند روزِ گذشته، تهیونگ رویِ مبلِ تک نفره یِ گوشه یِ اتاق نشسته بود و از پنجره به بیرون خیره شده بود.
آهی کشید و رو به رویِ پسر، بر رویِ تخت نشست.

+تهیونگ هیونگ؟

درگیریِ افکارِ پسرِ بزرگ‌تر انقدر زیاد بود که حتی متوجه یِ صدا زدنش توسطِ پسرِ کوچک‌تر نشد.

جونگ‌کوک سکوت کرد و به چهره یِ آشفته یِ پسر خیره شد.
زیرِ چشم هاش سیاهیِ واضحی ظاهر شده بود و کمی گود رفتگی داشت که نشون از بی خوابیِ پسر می‌داد.
تنها چهره اش بهم نریخته بود بلکه لاغر شدنِ اندامِ پسر هم به طورِ واضح قابلِ دیدن بود و این موضوع پسرِ کوچک‌تر رو آزار می‌داد.

می‌دونست آشفتگیش برایِ چی هست.
یک هفته قبل متوجه شدند که افرادِ زیادی دچارِ اُوِردُز شدند و جونشون رو از دست دادند.
البته،شواهد نشون می‌داد تاثیراتِ مصرفِ موادِ مخدری بوده!
و اون دراگ..دریم بود!

تهیونگ به وضوح بارِ عذابِ وجدانیِ زیادی رو تحمل می‌کرد و اون رو وادار می‌کرد تا کاری رو دستِ خورش بده!
صداهایِ تویِ سرش به شدت افزایش پیدا کرده بودند و اون رو هر ثانیه ضعیف تر از چیزی که بود می‌کردند..

جونگ‌کوک دوباره پسر رو صدا زد تا از درگیریِ ذهنیش رهاش کنه اما بازهم پسر متوجه نشد!
غمگین به چهره یِ آشفته اش نگاه کرد و کنارش ایستاد.
با قرار دادنِ دستش بر رویِ شونه یِ تهیونگ تونست اون رو به واقعیت برگردونه.

تهیونگ شوکه شده بود و با دیدنِ چهره یِ پسر به سختی لبخندی رویِ لب هاش نشوند.

_چیزی شده جونگ‌کوکی؟
+دوبار صدات زدم اما متوجه نشدی..

نفسِ عمیقی کشید:ببخشید اصلاً نفهمیدم.

جونگ‌کوک لبخندی زد و با بوسیدنِ موهایِ پسر لب زد:
+مشکلی نیست..

یک دستش رو دورِ شونه یِ پسرِ بزرگ‌تر، و دستِ دیگرش رو از زیرِ زانویِ پسر رد کرد و اون رو به آغوش کشید و از رویِ مبل بلندش کرد.
رویِ تخت نشست و تهیونگ رو رویِ رون هاش گذاشت.
با تکیه کردنِ سرِ تهیونگ به سینه اش لبخندِ محوی زد و مشغولِ نوازشِ موهایِ پسرِ بزرگ‌تر شد.

ᴏɴᴇ sʜᴏᴛ ʙᴏᴏᴋ"ᴋᴏᴏᴋᴠ"Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin