Yellow tape •part5•

70 10 0
                                    

‏ᨐᨓꯊ꒰𑁍ꔚ𔘓★𔘓ꔚ𑁍꒱ꯊᨓᨐ

‏-Name: "yellow tape"

‏-Couple: "kookv"

‏-Genre: "Romance,Criminal, A little scary, Angst"

‏-Writer: "Anil"

‏ ᨐᨓꯊ꒰𑁍ꔚ𔘓★𔘓ꔚ𑁍꒱ꯊᨓᨐ

زمان اصلِ پیچیده ای هست.
ممکن هست در همین لحظه و در طیِ یک ثانیه سرنوشتِ فردی تغییر پیدا کنه.
از بلندی سقوط کنه و خودش رو از دست بده؛ و بالعکس، ممکنه خودش رو پیدا کنه.
هر تصمیمی که می‌گیریم ممکنه باعث تغییرِ صد درصدی زندگیِ ما بشه و مسیر زندگیِ مارو تغییر بده!
و یا.. ممکنه تصمیماتِ اطرافیانِ ما، تاثیر خودش رو رویِ افرادی که هیچ دخالتی در اون تصمیم نداشتن،بزاره.

تهیونگ تویِ اون سالنِ کارخانه یِ تخریب شده و تاریک و ترسناک واقعاً به این فکر کرد؛
به اینکه چی می‌شد اگه اون فرد تصمیم نمی‌گرفت به کودکِ دوازده ساله تجاوز کنه؟!
احتمالاً حالا تمامِ مقتولین پرونده زنده بودند و خب، تهیونگ هم هیچوقت تلاش نمی‌کرد مانند یک دختر رفتار کنه.
مسیرِ زندگی پنج نفر این‌طوری به تباهی نمی‌رفت احتمالاً!

دمایِ بدنش به شدت پایین بود و تمامِ تنش سرد شده بود و پوست صورت و دستانش حالا مثلِ یک مرده شده بود!
لبه هایِ پالتویِ ضخیم درونِ تنش همچنان رویِ پاهاش افتاده بود و نمی‌تونست اون هارو به هم نزدیک کنه چون دست هاش از پشت به صندلی ای که روش بسته شده بود،با یک طناب به هم گره خورده بودند.

نگاهش رو به اطراف دوخت تا تکه شیشه ای یا فلزی پیدا کنه و دست هاش رو از شرِ طناب رها کنه؛
با خوردنِ نگاهش به تکه آهنِ زنگ زده ای که به نظر تیز میومد خودش رو به سمتش کشید و همین باعث شد صندلی به طرف چپ رویِ زمین بیوفته.
خوشبختانه یا بدبختانه طناب دورِ پاهاش شل بودند و همین باعث شد تا بتونه بهتر خودش رو رویِ زمین بکشه و به اون تکه آهن برسونه.

با دستِ چپش که رویِ دست راستش بسته شده بود ورقه یِ آهن رو برداشت و به جایی که حس می‌کرد طناب بسته شده نزدیک کرد.
اما با بریده شدن مچ دستش همراه با طناب پلک هاش رو رویِ هم فشرد و تمامِ تلاشش رو کرد تا دادی از درد نزنه!

بالاخره بعد از چند بار تلاش و بریدن دستش از نواحیِ مختلف تونست آزاد شدنِ طناب رو دورِ دست هاش حس کنه.
به محضِ آزاد شدنِ دستش خودش رو همراه با صندلی بالا کشید و مشغولِ باز کردنِ طناب از دورِ پاهاش شد!

.

.

.

.

.

•—Flash back—•

—دو ساعت و سه دقیقه قبل، اتاقِ کارآگاه جئون—


هنوز بیشتر از بیست دقیقه از رفتنِ کارآگاه نگذشته بود که تقه ای به در خورد و سربازِ جوانی واردِ اتاق شد.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: 6 days ago ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

ᴏɴᴇ sʜᴏᴛ ʙᴏᴏᴋ"ᴋᴏᴏᴋᴠ"Where stories live. Discover now