⚠️ Chapter: 13 ⚠️

508 178 50
                                    


-----------------------------------

بعد از اون بوسه، کای حرفی نزد و سعی کرد معمولی رفتار کنه، جوری که انگار اتفاقی نیفتاده.
اما پسرک تازه متوجه شده بود که کارش یک جورایی سوءاستفاده از موقعیت محسوب میشه.
_ من.. من.... نمی خواستم...
+ چیزی نیست. می تونی ازم برای رفع ناراحتیت استفاده کنی تا خاطره ی امروز از ذهنت پاک شه.
_ اما......

با پشت دست صورت نرم و لطیف پسرک رو لمس کرد و تو چشم هایی که با دو دلی بهش خیره بودن زل زد.
+ من از دستت ناراحت نیستم. پس نگران نباش.

درحالی که لب های بی رنگش رو روی هم فشار میداد سری تکون داد.
_ به هر حال عذر می خوام.

هر دو بهم خیره بودن و سهون دیگه مثل قبل احساس بدی نداشت و میشه گفت حتی دیگه حس خیانت و تعلق به کسی هم در کار نبود.
عذاب وجدانی که هر وقت کنار کای به سراغش می اومد و فعال میشد این بار به طور جدی خاموش بود و پسرک رو آزار نمیداد.
ظاهرا سکوت شب و آرامشی که از اون محیط دریافت میکرد هوشیارش کرده بود، تو همون لحظات تصمیمش رو گرفت؛ در کنار کای میموند و به اون آلفای لعنتی نشون میداد که چه کسی رو از دست داده.

●●●

دوباره گوشیش زنگ خورد و بدون اهمیت دادن به مخاطبش، صدای موبایل رو بست و روی میز انداختش تا از دست کسی که روز و شب زنگ میزد و پیام می فرستاد تا خودش رو توجیح کنه خلاص بشه.
چند روزی میشد که تو خودش بود و قصد نداشت به دانشگاه برگرده و با کسایی که به عنوان تفریح قصد مسخره کردنش رو داشتن مواجه بشه.
چند روز پیش وقتی با کای به خونه برگشت خیلی مصمم بود تا انتقام بگیره، اما وقتی آرومتر شد دید قدرت همچین کاری رو نداره.
به هیچ وجه دوست نداشت دوباره آلفایی که روزی تنها کراش زندگیش بود رو ببینه، تحمل این رو نداشت ییشینگ اون حرف های ظالمانه رو تو روش بزنه و جلوی دیگران به احمق بودنش بخنده و باعث شه سهون چال هایی که روزی به خاطرشون جون میداد رو نفرین کنه.
جواب زنگ هاش رو نمیداد و پیام هاش رو بدون خوندن پاک میکرد.
چرا باید به کسی که تمام مدت نقش بازی میکرد و علاقه ای بهش نداشت اهمیت میداد!

وقتی داشت میوه های شسته شده رو توی ظرف می‌چید از دور دید که چطور گوشی رو از خودش دور کرد، نگران بود همچنان قصد روبرو شدن با واقعیت رو نداشته باشه.
+ چرا جوابش رو نمیدی؟
_ نمی تونم.
+ نمی تونی یا نمی خوای باور کنی اون کسی که دوستش داشتی همچین کاری کرده!
_ حس میکنم به اون مرحله ای رسیدم که باید بپذیرم اشتباه کردم، اشتباه کردم که چیزی رو می خواستم که مال من نبود.
در واقع پذیرفتن همچین چیزی خیلی برام رنج آوره...
+ در هر صورت باید باهاش روبرو شی.
نباید اون رو تبدیل به کابوسی کنی که هرگز رهات نمیکنه.

тεcнηιcαℓ мαℓғυηcтιση ⚠️Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz