قسمت اول

39 3 3
                                    

نفس عمیقی کشیدم و ماشین رو یه گوشه ای پارک کردم و صد البته خاموشش نکردم
برای سومین بار تو این هفته ماشینم جوش آورده بود
این ماشین معلومه که دیگه ماشین نمیشه ولی چیکار کنم؟
بفروشمش مثل خودش رو هم نمی تونم بخرم
آروم آروم آب رو رادیاتور ماشین ریختم و با لُنگ بزرگی که داشتم یه ذره در رادیاتور رو باز کردم
در ماشین رو قفل کردم. یه دکه روزنامه فروشی نزدیکم بود رفتم از اونجا یه روزنامه نیازمندی ها خریدم و سوار ماشین شدم که ببینم چه گلی می تونم بزنم به سرم.
اسمم سلین و 24 سالمه
من و مامانم و برادرم که کوچیک تر از منه زندگی می کنیم
متاسفانه پدرم رو هفت سال پیش تو یه تصادف از دست دادم، از اون موقع علی رغم مخالفت های مامان من مشغول به کارهای نیمه وقت شدم ، چون مبین (برادرم) اون موقع فقط پنج سالش بود و خرج های خودش رو داشت
و نمی خواستم هیچجوره کمبود داشته باشه،
مادرم هم معلم ادبیات بود و حقوقش کفاف زندگیمون رو نمی داد.
ولی با این اوصاف من تونستم تو دانشگاه تهران رشته معماری قبول بشم.
ولی چه فایده انگار رشته پولدار ها رو قبول شدم
من عاشق رشتم بودم ولی انگار رشتم من رو دوست نداشت وسایل ها خیلی گرون بود باز من خیلی صرفه جویی می کردم و نمره های خوبی می گرفتم
ولی تیر خلاص وقتی به من خورد که باید لپتاپ می خریدم.
مامانم گردنبند میراث خانوادگیش رو فروخت و لپتاپ برام خرید
به محض اینکه فهمیدم سریع لپتاپ رو فروختم و گردنبند رو پس گرفتم
نخیر از ما معمار در نمیاد، بعد از اون ماجرا از دانشگاه انصراف دادم و دو شیفت  مشغول به کار شدم ، تعلیم رانندگی و معلم نقاشی برای کودکان و معلم مهد کودک
ماشین که سرد شد دوباره راه افتادم و رفتم خونه
که چشمم به خانم نصیری خورد
آره ما مستاجریم ولی خانم نصیری جوری رفتار می کرد که انگار قصر رویاهاش رو خراب کردیم
حالا خوبه یه ساختمون سه واحده داره که هر لحظه می خواد رو سرمون خراب بشه
طبق معمول خانم نصیری با لحن زشتی گفت: سلام سلین جون خوبی؟

گل عشق Where stories live. Discover now