قسمت نهم

11 2 1
                                    

♤کامبیز
به کلر بوکی که کامیار رو میزم گذاشت نگاه کردم، به جرعت می تونم بگم که سلین منظم ترین شخصی بودش که تاحالا استخدام کرم
به نیلوفر آفرین گفتم
امروز میگرنم عود کرده بود و از سردرد داشتم می مردم واسه همین خونه موندم چشمام رو هم گذاشتم بلکه یکم سر دردم آروم شه
بیست دقیقه طول نکشید که کامیار بهم زنگ زد
گوشی رو برداشتم کامیار فقط شلیک کرد: این پرستاره چه دیوونس، وای نمیدونی ترانه به بغل داشت میومد دنبالم ...
حرفش رو قطع کردم:کامیار سرم درده ،اعصاب ندارم، زود مختصرش کن
کامیار:داشتم از عمارت می رفتم یهو بچه به بغل نگهم داشت فکر کرده بود من توام ، مگه تو رو ندیده؟
من: نه ، نکنه خانم گلی قاطیمون کرده؟
کامیار:بعید نیست تو همیشه بدون صبحونه میری شرکت امروز منم صبحونه نخوردم لابد فکر کرده من توام
پیشونیم رو ماساژ دادم و گفتم : الان همه چیز رو درست می کنم ، ما دیوونشون نکنیم خیلیه خداحافظ
تق گوشی رو قطع کردم
تی شرتم رو پوشیدم و به سمت اتاق ترانه رفتم
تو اتاق ترانه با یه دختر بچه بامزه ای مشغول بودند ، فکر کنم ۱۸ سالش بود و متوجه من نشده بود
ترانه مشغول نقاشی کشیدن بود و دخترک دستش دفتر نقاشی ترانه بود و جوری داشت نقاشی هاش رو نگاه می کرد انگار که داره اثبات هندسی رو انجام میده
گلوم رو صاف کردم که یهو ترسید انگار متوجه حضورم نبود
خیلی بامزه از جاش پرید و دفتر نقاشی ترانه از دستش افتاد
به زور جلوی خندم رو گرفتم و گفتم : ببخشید من قصد ترسوندن نداشتم
خودش رو جمع و جور کرد و گفت: شما ببخشید ، من متوجه حضورتون نشدم
چشماش رو کمی ریز کرد و با تردید گفت:شما بابای ترانه هستید؟
ترانه بالاخره دست از نقاشیش برداشت و با چشمای ریز به من نگاه کرد
لبخندی زدم و گفتم : بله خودم هستم
با ترانه نگاهی رد و بدل کردند
که سلین گلوش رو صاف کرد و گفت: ببخشید جسارتا شما ۲۰ دقیقه پیش حیاط نبودید ؟
خندم گرفت و گفت: نه ایشون برادرم بودند ، من امروز میگرنم عود کرده بود به خاطر همین من امروز شرکت موندم
کنار ترانه اخمالو زانو زدم و گفتم : وگرنه کی من بی خداحافظی از پرنسسم خداحافظی کردم
و لپ نرمش رو بوس کردم و بعدش کارت شهربازیم رو در آوردم و نشون ترانه دادم و ادامه دادم : تازه بالاخره امروز می تونیم بریم شهربازی
ترانه از خوشحالی از صندلیش پرید و اومد تو بغلم
بالاخره دختر کوچولوم باهام آشتی کرد
من بیشتر از این نمی تونم خوشحال باشم که بالاخره دل کوچیکش رو تونستم خوشحال کنم

گل عشق Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ