♡سلین
#دوروز بعد
با صدای جیغ نیلوفر گوشیم رو از گوشم فاصله دادم:یعنی چی که اخراج شدی تو دو هفتس که مشغول شدی، نکنه بچه خیلی اذیتت کرده؟
قهقهه زدم و گفتم: نه بابا ، بچه به این مظلومی، ولی خب وقتی والد ها با هم هماهنگ نباشن کارم سخت میشه، والد فقط پدر و مادر نیست ، کس هایی که کنار بچه زندگی می کنن و یه جورایی نقش در شکل گیری شخصیتشون دارن والد بچه میشن
نیلوفر: خب حالا مشکل چی بود؟
من: هیچی فکر کردن من بچه رو شست و شوی مغزی میدم که ازشون بدش بیاد یه همچین چیزی، تنها راه ارتباطی من و ترانه نقاشی های کوچولوش بود مخصوصا وقتی می خواست به من چیزی بفهمونه
من هم اونا رو نگه داشتم و نشون همه دادم، شناختی که مثلا از ترانه داشتن با واقعیت فرق می کرد
نتیجه، همین چیزی شد که میبینینیلوفر پرسید: حالا می خوای چیکار کنی؟
من: سعی کردم به مهد کودکی کار می کنم برگردم ولی ظاهرا فامیلتون زنگ زده اونجا خلاصه ، موندم چیکار کنم
نیلوفر با شرمندگی گفت: خیلی شرمندتم اصلا این انتظار رو از فامیلم نداشتم
من: نگو این حرفو جای تو باید یه کسای دیگه ای شرمنده می بودند، فعلا می بینم چی میشه ، من الان باید برم
از نیلوفر خداحافظی کردم و بعدش از خونه زدم بیرون، به کتاب توی دستم نگاه کردم، برنامه نویسی اندروید... شاید وقتش بود یه مهارت دیگه هم یاد بگیرم
تو این دو روز مامان به من چیزی نگفته بود کم و کان خیالش راحت شده بود که تو خونه غریبه دیگه زندگی نمی کنم. ولی خب چه کنم از پس مخارج به زور دیگه داریم بر میآییم
رفتم به نزدیک ترین کافی نت بلکه یه چیزی دستگیرم بشه ، رزومه بفرستم به آموزشگاه رانندگی دیگه حداقل
چون تو این دو روز با مهد کودک های مختلفی حرف زدم ولی به لطف خاندان کلهر بازار شایعه راست دروغی که پخش کردند تلفن رو من قطع می کردند.شماره آموزشگاه های رانندگی مختلفی پیدا کردم، و چیز هایی که از کتاب کدنویسی که خودم رو سعی کردم عملی کنم که تا حدی موفق شدم، سیستم رو خاموش کردم و از کافی نت خارج شدم و با کسی که رو به رو شدم اخمام رفت تو هم.
هیچی نگفتم به راهم ادامه دادم، که یهو مچ دستم رو گرفت جلو خودم رو نگرفتم و با دست آزادم سیلی محکمی بهش زدم و گفتم: دیگه چی از جونم می خوای ؟ از کار بیکارم کردی ، بازار شایعات هم پشت سرم راه انداختی بس نبود ؟ یا نه هنوز دلتون خنک نشده
آقای مجهول(چون نمیدونم کامبیزه یا کامیار، وقتی مامانت دستگاه کپی باشه:/): به خاطر این نیومدم ، ما باید حرف بزنیم...
حرفش رو قطع کردم: منم می خواستم با این روش مسئله رو حل کنم ولی این شد آخر و عاقبتم
آقای مجهول: حالا تو بیا ، تازه به خاطر یه مسئله دیگه اومدم باهات حرف بزنم و مفصل هم هست
****************
#کافی شاپ
من: بهم نخندی ها ولی نمیدونم الان کی هستی؟
تک خنده ای کرد و گفت: کامبیزم
سکوت سنگینی برقرار شد و یکم داشت طولانی میشد که طاقت نیووردم و سکوت رو شکستم: اگر قرار باشه همینجوری ساکت باشیم من برم سر خونه زندگیم...
کامبیز کلافه دستش رو تو موهاش کشید و گفت: من به خاطر رفتار اون شبم معذرت می خوام ، ازت می خوام برگردی ترانه خیلی بی تابیت رو میکنه
آهی کشیدم و گفتم: دروغ چرا ترانه رو خیلی دوست دارم ولی نمی خوام برگردم ، نه به خاطر رفتارهای ترانه
به خاطر رفتار های شما و بقیه اعضای خانوادهاز پشت میز بلند شدم و گفتم: پدر و مادر های بد اخلاق بچه های بد اخلاق دارند ، اگر می خوای لبخند رو لب های ترانه ببینی باید اول رو لب های خودت بیاری ، روز خوش
قبل از اینکه قدمی بردارم با صدای آقا کامبیز میخکوب شدم: یه چیز دیگه هم می خوام بهت بگم، در مورد پدرتونه
با بابای من چیکار داره؟ برگشتم سر جام نشستم و منتظر بهش نگاه کردم که ادامه داد: اول فکر می کردم که فامیلی شما پیشوند و یا پسوند داشته باشه ولی وقتی اسم کوچیکشون رو دیدم ، بیشتر مشکوک شدم و دیدم این تشابه فامیلی نیست...
حرفش رو قطع کردم: ببخشید وسط حرفتون می پرم، ولی پدر خدابیامرزم تک فرزند بودند و پدر و مادر پیری داشتند که قبل از اینکه بدنیا بیام به رحمت خدا رفتند. به خاطر همین این یه تشابه فامیلیه
لبخند کمرنگی زد و گفت: ولی قیافه پدرم براتون آشنا نبود؟
راست می گفت ، کپی برابر اصل بابام بود اگر بابام زنده بود قشنگ همین شکلی میشد
آقا کامبیز از جیبش یه عکس کوچولو در آورد ، انگار جوونی بابام رو تو دستگاه کپی گذاشته باشن، حتی نمی تونستم تشخیص بدم که کدوم بابامه
آقا کامبیز شک بودنم رو دید گفت: حق داری من هم تو شک هستم ولی احتیاج داریم که با خانواده ها صحبت کنیم
YOU ARE READING
گل عشق
Romanceسلین برای تامین مخارج خانوادش پرستار دختر کوچولویی میشه که باعث تغییرات بزرگی در زندگی خانوادش میشه...